شنبه، اردیبهشت ۱۴، ۱۳۹۲

ص.15

شرکت نفت آبادان

بهار بود ، هنوز بنفشه ها در با غچه ها میرقصیدند  وپرندگان بر شاخه ها آواز میخواندند ، هوای دلپذیری بود ومن تنها به سعادتی میاندیشیدم که آنرا از دست داده بودم !

نامه ای از او دریافت کردم که نوشته بود :

من برای بیست وچهار ساعت به آبادان برگشته ام ، اگر هنوز عشقی دردلت هست بیا وسرنوشت خودرا به دست من بسپار ، دوستی دراینجا دارم که میتواند بما کمک کند تا ازدواج کنیم وبا هم برگردیم ، بکجا ؟ به کویت ؟! ابدا ، فکرش را هم مکن .

با اینهمه فورا بلیط هواپیما خریدم وبسوی آبادان حرکت کردم ، او با یکی از یارانش که مردی لاغر با بینی بلند وخنده های بی معنی وصورتی کشیده که  گویا درزندان با او آشنا شده بود ، دریک مسافر خانه حقیری جای گرفته بودند  مردک با آن پک وپوزه زشت خود سر تا پای مرا ورانداز میکرد وخنده های چندش آوری روی لبان کبودش جای داشت ،  باز هوای شرجی وبوی گند نفت داشت مرا خفه میکرد ، با اینهمه عشق بود که مرا بسوی او کشاند خودرا آغوشش افکندم وگفتم ، آمدم ، ناهاررا قرار بود با همان دوست که ناخدای یک کشتی وظاهرا قدرتی هم بین مردان آنجا داشت در رستوران شرکت نفت صرف کنیم ،  او یکی از مردان ارامنه بود که از قدیم یکدیگرا میشناختند  ته ریشی بسبک ناخدای کشتی برصورتش نشسته بود وکمی سرد برخورد با او چندان برایم جالب نبود،  رستوران درخیابان اصلی قرار داشت ، کمتر ایرانی درآن اطراف دیده میشد، یک تابلو درروی دیوار کنار درب وردی رستوران بچشم میخورد :

                " مخصوص اعضاء "

ورود سگ ، وسیاهان بومی وایرانیان غیر عضو، ممنوع است !

من برگشتم  آب دهانم را روی زمین انداختم وگفتم من باین مکان وارد نمیشوم وناهار هم میل ندارم ، من بر میگردم ، آن دوست  ارمنی که نامش در معنا " جنگ " بود  از این حرکت من جا خورد ایستاد وسر تا پای مرا ورانداز کرد وبی آنکه حرفی بزند ، مارا به روی عرشه کشتی خود برد وبا چند ساندویج وکمی آبجو از ما پذیرایی کرد، آن تابلو مرتب جلوی چشمانم میرقصید ، به او گفتم من با طیاره غروب برمیگردم بوی بدی بمشامم میخورد ومیلی هم ندارم با تو به آنسوی دریا سفر کنم وهرچه وهرکس را دارم پشت سر بگذارم ، نه عزیزم ،  اینجا هم میلی بماندن ندارم ، گشتی در اطراف شهر زدیم خانه های شیک مخصوص " اعضا" را دیدیم "بریم " و بوارده" که کار مندان وکارگران شرکت  نفت درآنجا زندگی میکردند  ، همه  گونه وسایل درانجا دیده میشد اززمین تنیس تا زمین اسب سواری ، اتومبیلهای آخرین مدل و کلوپ شبانه ورقاصه های ارمنی که درآنجا میرقصیدند ، نه ، جانم ، جای من اینجا هم نیست ، دارم خفه میشوم هوا سنگین است  من احتیاج به هوای آزاد دارم  میلی هم ندارم درزمره سگهای ولگرد قرار بگیرم ودررستورانهای بوگرفته ونکبت معمولی غذا بخورم ویا در یک خانه دورافتاده دریکی از محله های پایین شهر زندگی کنم وهروروز تماشاچی خانمها وآقایانی باشم که با لباسهای سفید مخصوص بازی تنیس و راکت به دست از این سو به آن سو درحرکتند ، اگر چه بازی را خوب بلد نباشند ! ، من یک دختر کوهستان هستم وجایم درکنار آبشارها کف کرده ودامنه کوه میباشد نه درمیان بوی گند مشتی آدمهایی که حاکم بر سر زمین منند وهمه چیز را اختصاص بخودشان داده اند ، نه ، اینجا  ونه آنسوی خلیج ، جای من نیست  ، اگر مرا دوست داری ، تو برگرد  ، بانتظارت میمانم ، آخرین دیناری را که درجیب داشتم خرج کرده بودم.....

وهمان شب برگشتم ، خسته ، رنجور ، عصبی وکارم را نیز ازدست دادم.

بقیه دارد............                                             ثریا.

 

هیچ نظری موجود نیست: