چهارشنبه، اردیبهشت ۱۸، ۱۳۹۲

ص 18

آخ ...زمانی فرارسید که احساس کردم ، همه آن آدمها درآن خانه مانند یک زهر کشنده دروجود م راه یافته اند ودهانم را تلخ کرده وحال تهوع بمن دست میدهد ، همه وارفته ، مانند جسد ، آن نشخوار کنندگان زندگی که هوارا نیز سنگین کرده بودند ، همه تهی از اندیشه ، همه دریک پرده پندار پوشیده از افکارتیره ، همه گنده گنده وتکیه به ارواح وگور رفتگانشان داشتند ، راست یا دروغ ، پیرمرد درهر شهری زنی ویا ضیغه ای گرفته بود وچندین توله به دنیا سر داده بود ، واین آخری بموقع سر رسید زمانی رسید که پیرمرد دیگر رمق نداشت اما همچنان آب دهانش از گوشه لبانش به زمین میچکید. این قوم ظالم در پرده وعیان مرا مینگریستند که چگونه دست وپا میزنم ، به اطاقم برگشتم تمام روز بدون خوردن لقمه ای غذا دراطاقم ماندم ، نه ، من نمیتوانستم به همراه مادر بشهری برگردم که آنرا درکودکی پشت سر نهاده بودم ، همه آدمهای آنجا نیز برای من غریبه بودند ،باید یک شلوار بلند میپوشیدم با یک چارقد سفید ویک چادر، ودرگوشه ای از اطاق مینشستم وبه تلاوت قران مشغول میشدم ، تنها تفریح من رفتن به گورستان در شبهای جمعه میبود ، درآن شهر خاک گرفته وتنها کاری که میتوانستم بکنم به مسجد مشتاقیه بروم ودرنماز دست جمعی شرکت کنم ، سپس در گوشه ای بنشینم وبه دوخت ودوز یا بافتنی مشغول شوم تا پرنس از راه برسد ، یک پرنس که چند ملک وآبادی دارد وسه برابر سن من وبرای جوجه کشی مرا درکنج خانه زندانی نماید ، نه مادر ، مرسی از لطفی که درحق من مینمایی ومرا به خورشید خود نزدیک میکنی سپاسگذارم بگذار درهمین آسمان کدر تنها دور خودم بگردم احتیاجی به خورشید تو ندارم .

همه شب گریستم گویی اشگ تنها مونس زندگی من بود با پوچی  وبی توش وتوان این مردم احمق که مرا در زندگی میخکوب کرده بودند کاری نمیتوانستم بکنم ، باید خودرا نجات دهم  ، باید آن خانه لعنتی را ترک کنم ، آنها گاهگاهی بیادم میاوردند که صاحب اختیار خانه میباشند ، حال من بزرگ شده ورسیده مانند یک میوه تازه دهانها باز شده بود برای بلعیدنم .

فریاد کشیدم ، نه ! هیچگاه  دردهان شما جای نخواهم گرفت ، فریادم همه خانه را به لرزه درآوردبس است ، مرا خفه کردید ، من حق زندگی دارم شما هوای پاک وتمیز را فرو بردید وآنرا مسموم ساختید .حال میل دارم پنجره هارا باز کنم ، حیوانات ، بروید بخوابید ومرا راحت بگذارید ، چراغها ناگهان همه روش  شدند ، فریادم تا پله های اطاق بالا که پیر مرد درانجا میخوابید ، رسیده بود ،

آنها کاری نداشتند ، درآسایش خودشان لم میدادند وچرند میگفتند سقز جویدن آن زن لعنتی همه گوشتهای تن مرا فرو میریخت ، آنها ، آن نره خران تازه بلوغ یافته با نیش هایشان که آب از آن فرو میریخت  دربرابرم ایستاده بودند ، نه نه، هیچگاه شما نمیتوانید مرا بخورید فریادم چو تیری بسوی آنها میرفت ، حال میدانستم چگونه باید خودمرا رها کنم ومیدانستم چگونه باید زنجیرهارا پاره کرده وفرار را برقرار ترجیح بدهم ، مادر پر رنج برده بود ودیگر تحمل بار مضاعف را نداشت ، او تصمیم خودرا گرفته چرا که دیگر شهامتی دراو باقی نمانده بودحال میخواست به گدایی مهربانی فامیلش برود ودرمیان آنها خودش را پیدا کند ، آه...بدا بحال کسانی که از پا می افتند بگذار تاسبزه برخاکشان بروید ، بگذار خاموش بمانند ، من هنوز جوانم ، زنده ام وزندگی را درپیش دارم، بازوانم قوی ومشتهایم پر قدرتند ، میروم به دنبال همان جوجه کمونیست وسعی میکنم حرفهایش را هضم کنم با او میسازم کاری به افکارش ندارم .او راه خودش میرود ، آری ، باو خواهم نوشت که درانتظارت نشسته ام برگرد.

بقیه دارد .......                                             ثریا ایرانمنش 9/5/2013/میلادی

هیچ نظری موجود نیست: