چهارشنبه، خرداد ۰۸، ۱۳۹۲

ص.27

بقیه خانه ........

خالم بد بود بدتراز آنچه که فکرش را میکردم ، اگر جایی را پیدا نمیکردم که بنشینم بطور قطع روی زمین پهن میشدم ، خوشبختانه درکنار یک پیانوی سیاه بزرگی یک مبلی را پیدا کردم وخودم را روی آن انداختم ، شام حاضر بود وهمه مانند یک گله بسوی میز بزرگ شام هجوم بردند ، من روی همان مبل نشستم ، جایم خوب بود ، تشنه ام بود ، کسی اهمیتی نمیداد که من آنجا نشسته ام ، پیشخد متها در حال دو اینطرف وآنطرف میرفتند ، عده ای بسبک سیک ها با دستار سفید وسیاه وبقیه همان شلوار وجلیقه معمولی خودرا پوشیده بودند  چند نفری هم با پیراهن سفید وکت وشلوار وپاپیون مشغول پذیرایی بودند، آخ کاش میشد پنجره هارا باز میکردند ، کاش میشد خودم را به خیابان میر ساندم اما  موقع آمدن از فرط هیجان نمیدانستم از چند راهرو عبور کردیم ؛ سو سوی  چراغی را از شیشه یک پنجره میدیدم اما قدرت بلند شدن نداشتم .

نمیدانم چند ساعت باین حال بودم تا اینکه دیدم عده ای به اطاق ریختند ومشغوال ایجاد یک جایگاه برای سخن رانی جناب سفیر شدند ، جایگاه درست مقابل من قرار داشت ، کم کم میهمانان برمیگشتند زنان زیبای هندی با ساری های ابریشمی والنگوهای طلاییشان وگردنبند های مروارید وطلا وسنجاقهای با اشکال طاووس وپرنده که به میان موهای انبوهشان فرو برده بودند ، عکاسان مشغول عکسبرداری بودند وفلاش دور بینها مرتب برق میزدند ، بحال من هیچ تاثیری نداشت آرزو میکر دم هر  چه زودتر  بخانه بر گردم .

همسرم را دیدم که بادو گیلاس مشروب بسوی من میاید ، آوف ، نه ، بیشتر نه پرسید کدام جهنمی پنهان شده بودی؟ بلند شد سفیر میخواهد سخن رانی کند ، من دستم را به بازوی او تکیه دادم ودرجلوی جایگاه ایستادیم ، جناب سفیر گیلاسی دردست داشت ، آه که چه سخن رانی طولانی ، به زبان انگلیسی سلیس وگاهی هندی وچند لغت هم فارسی وازاینکه در سر زمین ما تا چه حد باو وخانواده اش خوش گذشته وما ایرانیان چه مردمان میهمان نواز !!!! ودوست داشتنی هستیم گیلاسش را بلند کرد وگفت بسلامتی فلان وبهمان و.....بسلامتی همسر زیبا وتودل بروی مستر شین که از دوستان خوب منند وامیدوارم این رابطه هیچگاه قطع نشود ، همسرم دست مرا بلند کرد تا گیلاسم را به نشانی سلامتی بالا بیاندازم ، تنها بیاد دارم که گفتم :

میشود از جناب مستر "تی" خواهش کنی مارا به فرودگاه مهرآباد برساند تا در  رستوران شبانه روزی آن من یک قهوه ترک بخورم بلکه حالم .....ودیگر چیزی نفهمیدم روی زمین پهن شده بودم .

وای چه آبرو ریزی ، من هیچگاه آدم نخواهم شد ، نه، صدای مادرم را از دودستها میشنیدم که میگفت ، این مرتیکه بیغرت نتوانست جلوی ترا بگیرد آه ...مادر ، تو کجایی ؟ من کجا هستم ؟ بیست وچهار ساعت گویا درحال بیهوشی بوده ام دکتری آمده ورفته بود وگویا آمپولی هم بمن تزریق شده بود وهمسرم به مادرم تلفن کرده ، که بخانه ما بیاید تا ازمن پر ستاری کند خونریزی شدیدی بمن دست داده بود.

بقیه دارد.......                                    ثریا ایرانمنش / اسپانیا / 27 5/13

 

هیچ نظری موجود نیست: