خانه سفیر !
او شبها خیلی دیر بخانه بر میگشت ، بیشتر اوقات نزدیکهای صبح بود که خودش را از دیوار مانند یک دزد به روی چمن حیاط خانه میانداخت واین صدا باعث میشد که همه چراغهای بالا روشن شوند وصاحبخانه بپرسد چه کسی است ؟ درحالیکه بوضوح میدانست این مرد شبگرد وهوسران همسر من است که میل دارد شیره زندگی را هرچه زودتر سر بکشد مبادا دوباره به سیاهچال بیفتد .
شبی بمن گفت از طریق "میم .ت " که رایزن فرهنگی ایر ان در هند است با سفیر هند آشنا شده وسفیر میل دارد که زبان فارسی را فرا بگیرد من فکر کردم برای کمک خرج خانه هفته ای سه شب به خانه سفیر بروم وباو درس فارسی بدهم ، مانند همیشه ساده لوحانه حرفهای اورا باور کردم در حالیکه ابدا زبان فارسی مطرح نبود زبان عشق وشب زنده داری ومشروبخوری ورقص با همسر زیبای سفیر که در ساری ابریشمی خود درآغوش او میرقصید واو میتوانست از زیر ساری پشت نرم آن زن زیبارا لمس کند و... رفتن به کاباره ها ونایت کلابها وعشقبازی با زنان رقاصه خارجی دراطاق هتلها ، با خرج سفارت هند.
دوران سفارت سفیر به زودی تمام میشد وشبی برای گودبادی پارتی خودهمه روزنامه نگاران وعکاسان وخبرنگاران را دعوت کرده بود طبیعی است که ماهم در صف مدعوین قرار داشتیم ! به دنبال لباسی مناسب بودم ، لباسهای خودم همه آستین بلند ویقه بسته وبقول او " اوملی " بودند ، به ناچار دست به دامن دختر صاحبخانه شدم لباسی نسبتا زیبا از او قرض گرفتم واو موهایم را آرایش داد وکمی مش پودری نیز در لابلای موهای سیاهم پاشید با اندکی توالت چهره ام بکلی عوض شد ، مانند یک ستاره سینما شده بودم !؟ وشنل مخمل اورا نیر قرض کرده وآماده رفتن بودیم ، قرار بود جناب میم .ت. مترجم معروف به دنبال ما بیاید او شاهد عقد ما هم بود وخودش را قیم من میدانست !! هنگامیکه با فولکس واگن قورباغه ای قدیمی اش رسید ناگهان چشمش بمن افتاد وگفت :
آه ، چه کسی میتواند اینهمه زیبایی را تحمل کند ؟ من سرخ شدم وسرم را پایین انداختم ، جناب همسرم از این کموپلیمان بسیار شاد شد!وکمی چهره اخم آلودش را ازهم گشود ، و......... مهربانتر شد ؟.
در خانه سفیر میهمانان زیادی بودند همه به رقص پایکوبی مشغول و سینی های مملواز غذاهای گوناگون هندی در دست پیشخدمتها دور میچرخید ، لیوانهای کریستال پر شده ازمشروبات به رنگهای گوناگون که تا آن روز من آنهارا ندیده بودم پر وخالی میشدند، یک بار بزرگ درگوشه ای از سالن ایجاد شده وعد ه ای درآنجا مشغول باده گساری بودند ، همسرم گم شد ، من تنها ماندم در دوردستها میان میهیمانان که دورهم میچرخیدند اورا دیدم که یک بانوی زیبای قد بلندرا در آغوش گرفته وگونه به گونه هم میرقصند ! و " این همان زبان فارسی بود " که اینگونه زیبا مانند یک پروانه با ساری ابریشمی والوانش میچرخید .
دراین بین مردی به همراه آقای میم به کنار من آمد :ایشان ، جناب .....سفیر هند درایران میبانشد واوبه زبان انگلیسی گفت :
چه زن زیبایی مستر شین دارد ، میل به مشروب دارید ؟ من چیزی نگفتم تنها سرم را پایین انداختم واو زیر بغل مرا گرفت وبسوی بار برد ، پیشخدمتی رد شد او از سینی غذاها یک اردور برداشت وبه دست من داد آنرا دردهانم گذاشتم وتا اعماق بدنم سوخت ، فورا درخواست کمی آب کردم اما بجای آب مشروبی شیرین بمن تعارف شد ومن حسابی سر حال آمدم ، احساس میکردم گونه هایم سرخ شده وسرم گیج می رود وزیر نگاه آن چشمان حریص داشتم به زمین فرو میرفتم ، سالن از جمعیت موج میزد لیوانهای رنگا رنگی به دست من داده میشد ومن آنهارا سر میکشیدم ، بی آنکه بدانم درون آنها چیست ، پیکرم بی حس شده بود نوعی شادمانی وبی قیدی درخود احساس میکردم دلم میخواست به وسط جمعیت بروم وداد بزنم ، برقصم ، آواز بخوانم وفریاد بکشم ، آهای مردم ، منهم یک انسانم که میتواند حرکت کند وقادر است دنیارا به زیر فرمانش بکشد ، اما ....همه خیال بود من دردنیایی سیر میکردم که برایم ناشناخته بود سرم گویی روی تنم نبود ، پاهایم قدرت نگهداری مرا نداتشند بوسه های چندش آور آن مرد بو گندو بر گونه هایم داشت حالم را بهم میزد......واز همسر من خبری نبود .
بقیه دارد ثریا ایرانمنش . اسپانیا. سه شنبه 28
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر