چهارشنبه، خرداد ۰۱، ۱۳۹۲

ص.22

اولین نوروز !

اولین نورز  زندگی مشترک ما فرا میرسید ، بهار با همه زیبایی ورعنایش همه جا خودرا نمایان ساخته بود ، بوی نوروز به مشام میر سید همه سبزه سبز کرده بودند ، مادر هم برای من روی یک کوزه کوچک ترتیزک ویا شاهی سبز کرده با یک روبان قرمز که به گردن تنگ بسته بود برایم فرستاد ،  همسرم درون پوست خالی تخم مرغهای سفید بنفشه کاشت ! به ژاپونی به گل نشسته بود پرندگان درهوا شوری به پا کرده وپرستوها دسته جمعی در پرواز بودند همه چیز به نظرم زیبا بود ، نگاهی به حلقه پلاتینی که درانگشت چپم نشسته بود انداختم ، آنرا بیرون آوردم نام او وتاریخ ازدواج ما درآن حک شده بود ، حال چقدر احساس خوشبختی میکردم ، همه چیز حقیقی بود ، من حال درخانه خودم ودرکنار همسرم ودرکنار خورشید زندگیم بودم ، مهم نبود اگر دیگران مرا رها کرده وازمن دوری میجستند ، من درکنار او ، درکنار همسرم خوشبخت بودم ، آینده شیرینی درانتظارمان بود؟!  آن بوی خوش بهار صدای مردی که نعنا وتربچه نقلی میفروخت ، بوی آجیلهای برشته شده  بوی شیرینهای تازه وبوی نقل های بیدمشکی  روی میزهمه مرا دچار  یکنوع رخوت ساخته بود .

هفت سین را روی میز ناهار خوری چیده بودم ساعت ده شب بود که همسرم با چند بسته بزرگ وکوچک بخانه آمد ، دلم مالش ر فت باخود گفتم :

حتما یکی از آنها هما ن جفت کفش جیر مشکی است که من هر روز پشت شیشه کفاشی آنرا نگاه میکنم وآرزوی داشتنش را دردل میپرورانم  به تازه گی کتابی از" او هنری "خوانده بودم بنام هدیه کریسمس دلا موهایش را فروخت تا برای ساعت همسرش زنجیری بخرد وهمسرش ساعت قدیمی  که ارثیه پدر بزرگش بود فروخت تا برای زلفان زیبای دلا یک جفت شانه که آرزویش را دا شت بعنوان هدیه کریسمس بخرد و....حال خودرا همان دلا میپنداشتم که همسرم آرزوی مرا برآورده ساخته وآن جفت کفشی را که ماهها درحسرت داشتن آن بودم برایم خریده است ؟! او بسته هارا روی میز گذاشت ، رفت دوش گرفت ، لباسهایش را پوشید وادکلن معروف ( کارون) را بخود زد سپس به دورن اطاق آمد ، بسته را برداشت وزیر بغلش گذاشت وگفت :

من امشب باید با مادرم وخواهرم وخانواده برادرم باشم ، تو شا مت را بخور ودرانتظار من نباش ، درب را بهم زد ورفت ، مدتی در سکوت کنار میز وسفره هفت سین نشستم ، نگاهی به ماهییهای قرمز درون تنگ انداختم ، یک جفت ماهی که نوک به نوک هم داده وببازیگوشی مشغول بودند ، اشک مانند سیل برگونه هایم جاری شد ، دخترک هم برای سال تحویل به خانه مادرش رفته بود ، مدتی درسکوت تنها نشستم ، سپس شام نخورده از پشت میز بلند شدم وبه رختخواب رفتم ، باخود حساب میکردم ، هشت بسته کادو برای چه کسی ؟ همه خانواده او بیشتراز چهار نفر نیستند ،  بعدها فهمیدم سه بسته آن متعلق به همان زنی است که دربالاخانه مادرش زندگی میکرد وبا داشتن شوهر وسه فرزند کوچک در آغوش شوهر من میغلطید ، شوهرش خلبان بود وکمتر درخانه پیدایش میشد بنا براین آن زن برای سر  گرمی خود مردی بهتراز شوهر من پیدا نکرده بود ، پوستش سفید ، چشمانش کمی آبی رنگ موهایش طلایی ، همسرم را خوب تغذیه میکرد وخوب از او پذیرایی مینمود ، دندانهایش برا ی خوردن وگار گرفتن خوب رشد کرده بودند ، خوب میتوانست عریان شود درحالیکه من به هنگام خواب دراطاق دیگری لباس عوض میکردم تا جلوی همسرم عریان نشوم ، خجالت میکشیدم!!! اورا از قدیم میشناختم همشهری ما بود ومادرش نیز در جوانی دست کمی از دختر زیبایش نداشت ، آنها میدانستند دندان خودرا درکجای مرد فرو کنند وکام بگیرند ، من ساده بودم وخیلی جوان ، تازه از زیر بار هزار مشگل بیرون آمده ودر هوای خانه خودم میل داشتم گلوی زندگی را بگیرم، منهم حق داشتم ، حق زندگی .

-------------

امروز که این داستان را مینویسم هنوزدرد آن تهمت ها ووصله ها آن بیرحمی ها  آن خودخواهی ها را برپشتم احساس میکنم ، هنوز نمیتوانم جلوی اشکهایم را بگیرم ، پسرم تلفن کرد وگفت مادر ، او دارد انتقام را پس میدهد تو فراموش کن ، گفتم : نه پسرم آن جوانی وشرف من بود که داشت زیر دست وپاای او وخانوداه اش پایمال میشد .

فراموش کنم ؟ چگونه فراموش کنم ، از آن سال ازهرچه نوروز وبهار است بیزارشده ام .

آه پدر ، اگر تو قدری بیشتر زنده میماندی شاید زندگی من باین شکل نامطبوع وزشت پایان نمیگرفت .

بقیه دارد ......                                                             ثریا ایرانمنش/ اسپانیا

 

هیچ نظری موجود نیست: