آنچه را که مینویسم ، نه جنبه تاریخی دارد ونه پژوهشگری ! تنها یک دفاعیه از حیثت خودم میبا شد ، اگر گاهی به نکته هایی اشاره میکنم ، شاید هنوز خاطره آنها درذهنم جای دارند ، وباید بگویم که نویسنده هم نیستم تنها باید این لایحه دفاعی را تهیه کنم ودر پای آن نیز ایستاده ام ، روا نیست که مردانی با نام همسر زندگی یک دختر ویا یک زن را به لجن خودخواهی های وضعف ها وبی شخصیتی ها وبی اصالتی های خود بکشند ، به کسی بدهکار نیستم، اما دنیا بمن بدهکار است ومن این بدهکاری را با این نوشته ها صاف خواهم نمود . ثریا ایرانمنش
----------------------------------------------------------------
عروسی شاهانه !
چند سالی بود که دربار ایران بدون ملکه وخالی بود وشاه به دنبال زنی میگشت تا بتواند باو ولیعهدی اهدا کند ، داستان آشنایی شاه ایران با فرح دیبا داستانی است که همه دنیا آنرا میدانند ولازم به تکرار آن نیست ، نقشی هم درزندگی من نداشت ، آن روزها رادیو ی ایران یک مسابقه بین ترانه سرایان وخوانندگان طرح کرده بود ، وبه بهترین ترانه سرا وخواننده جایزه ای تعلق میگرفت ، که ! خوب ، ترانه سرای معروف وسخن سالار امروز ترانه ای را سرود وخواننده درباری آنرا اجرا کرد وصله خودرا هم دریافت داشتند ،....از من حکایتی نو، ازحال گل تو بشنو درنو بهار جان پرور ،......میزد به گلستانی ، پیوسته باغبانی ، پیوند گل به یکدیگر .....والی آخر.
وهمین شاعر بهترین قصیده اش را نیز دروصف " امام" سرود وبازهم صله خودرا دریافت داشت ، انسان باید بداند چگونه به همراه باد حرکت کند ، نه اینکه راه خودش را آنهم تنها بپیماید.
بهار جان پرور؟ این بهار برای من حکم یک زمستان سرد وتاریک را داشت ، بین من وهمسرم یک دره بزرگ باز شده بود ، آن روزها هرکسی نمیتوانست یک تلویزیون درخانه داشته باشد تنها عده معدوی تلویزیون سیاه وسفیدی را در میهمانخانه های خود ودربالاترین موقعیت اطاق قرارداده بودند ، مراسم عروسی بصورت زنده از تلویزیون پخش میشد ، خانم صاحبخانه از ما دعوت کرد برای تماشای عروسی شاهانه به طبقه بالا برویم ، عروسی بسیار مجللی بود ومرحوم صادق سرمد قصیده ای را برای شاه ونوعروس جوان سروده بود ، برای آنها خواند ، ملکه مادر بدجوری قیافه اش درهم وباد کرده بود ومرا بیاد مادر همسرم میانداخت ، اوهم همیشه باد درگلو و درغب غب داشت ، حق هم داشت یک زن مهاجردیروزی ، امروز با مریم فیروز وسایر زنان بزرگ آن روزگار نشست وبرخاست داشت ومیتینگهای هفتگی برپا میکرد وجوانان زیادی را گرد خود جمع کرده مشغول شتشوی مغز آنها بود ، وبه ظاهر امر داشت از زنان در بند حمایت میکرد وبه دنبال حقوق آنها بود ودرهمین حال حق وحقوق من زیر لگدهای او پایمال میشد ،حال یک دختر بی تجربه وبی دست وپا که تنها ازمال دنیا یک چهره زیبا ودو چشم فروزان داشت سر راه آنها قرار گرفته وبهترین لقمه را نیز از دست آنها قاب زده وبرده است ؟! .
غم همه وجودم را فرا گرفته بود آیا این نوعروس تازه خوشبخت خواهد شد ؟ صد درصد او با شاه ایران ازدواج میکرد ومن با مردی ازدواج کرده بودم که میل داشت تیشه به ریشه آنها بزند مردی که از لابلای کتابهای مارکس وانگلس ودستورات برادر بزرگ بیرون آمده وطوطی وار همه کلمات قلمبه را با گلوی باد کرده در میان دوستان وآشنایان پخش میکرد ومرا بعنوان "مثل" برای همه توجیه مینمود، این ، این ، کالای وامانده ، بی پدر ودرخانه دیگری بزرگ شده را من بعنوان عروس به خانه آورده ام وحال روزها کلفتم میباشد وشبها همسرم !!!
تماشای عروسی شاه وفرح وآنهمه شور واشتیاق مردم هم نتوانست آن غم سنگینی را که روی دل من نشسته بود پاک نماید ، آنروزها هنوز قانون حمایت خانواده تصویب نشده بود ، هنوز زنان مانند امروز نمیتوانستند خودی نشان بدهند ، مگر آنکه با بزرگان وصلت کرده باشند ، بنا براین هر مردی درهر حالی وغیابی میتوانست همسر خودرا طلاق بدهد ، ومن هرروز درانتظار پستی بودم که طلاقنامه مرا به در ب خانه بیاورد ، همسرم شبها خیلی دیر بخانه برمیگشت واگر هم میامد مانند دزدان از دیوار خانه خودش را به میان باغچه پرتاب میکرد واینکار چندان به مذاق صاحبخانه خوش نمیامد تا آنکه روزی خانم صاحبخانه به اطاقم آمد وگفت :
من چندان چشمم آب نمیخورد که این مرد شوهری برای تو باشد ، کسی که زن جوانش را تنها درخانه میگذارد ویا درمیان مشتی مردان ناشناس که اورا احاطه میکنند مینشاند ، نباید مرد زندگی باشد یا دیوانه است ویا منظوری دارد من داشتم ملافه سفید شسته شده ولاجورد خورده را به لحاف میدوختم ، خانم صاحبخانه راست میگفت ، آیا این زندگی روزی برای من جهنمی سوزان نخواهد شد ؟ آیا من درزیر این لحاف پنبه ای خوشبختم؟ نه! ابدا . بقیه دارد.........
ثریاایرانمنش .اسپانیا . پنجشنبه 23/5/2013 میلادی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر