جمعه، خرداد ۰۳، ۱۳۹۲

23 جمعه ها

تختواب سه نفره !

خانواده پدری من بسیار مذهبی وپای بند اصول اخلاقی بودند وخانواده مادرم که ازیک فامیل زرتشتی بلند شده حال کاتولیک ترا پاپ شده بودند ، همه در یک سادگی وصفای باطن زندگی میکردند وهیچگاه بر این باورنبودند که جانورانی نیز دردنیا وجود دارند که لباس بره میپوشند وآن درنده خویی خودرا زیر پشم لطیفی پنهان میدارند وسپس  هر وقت خوش که ببیند دندانهای تیز خودرا بر پیکر قربانی خویش فروببرند ، کسی بمن یاد نداده بود که دروغ بگویم کسی بمن نگفته بود که آسمان ابی همیشه آبی است  هر آیینه کسی یک آسمان تاریک را بتو نشان داد وگفت آ بی است باور مکن ، نه کسی راه روش زیا کاری را بمن یاد نداده بود بعضی از خصوصیات انسان ژنتیکی وارثی میباشند باید از بچگی آن خوی درندگی در خون انسان بوجود آید اکتسابی نیستند ، اصالت را نیمتوان خرید مانند خون درر گهای تو جریان دارد ، سادگی من دیگر کم کم به یکنوع حماقت رسیده بود وسکوتی که دربرابرتمام این بی عدالتیها وتوهین ها میکردم آنهارا جری تر میساخت  .

پارتی های شبانه جای خودرا به گردشهای دسته جمعی روزهای جمعه داد دراین گردشهای دسته جمعی آدم های تازه ای نیز بما پیوستند ، دختر دایه که نامش " طا ...." بود حال پس از بر گشت نام فتانه را برخود گذاشته بود وناگهان یکشبه پدرش یکی از خوانین شهر  ما شد ، دروغ که حناق نیست تا گلوی کسی را بگیرد من برای حفظ آبروی او چیزی به روی خود نمیاوردم اما برایم بسیار جالب وخنده دار بود دختری که با شش برادر وخواهرش در یتیم خانه بزرگ شده بود ناگهان دختر جناب مرات ...... از آب در آمد.

طبیعی است دراین گردشهای حزبی  روزهای جمعه او نیز با ما بود اکثر مردان یا با زنان خود ویا بادوست دخترهای خود آمده بودند که باز هیچکدام را نه به اسم ونه به شغل نمیشناختم ، یکروز جمعه که همه دسته جمعی دراین گردشها بودیم من تنها روی یک پتو زیر سایه درختی نشسته بودم  بساط مشروبخواری وغذا وتوپ بازی والیبال بین دیگران شروع شده بود ، من درهیچ  یک از این بازیها شرکت نداشتم.

عده ای راه تپه هارا گرفته وبالا میرفتند  - درهمین بین خانمی به کنار من آمد وگفت :

کمی چشمانت را باز کن  همسرت درآن بالا با آن دخترک که درون سینه بندش بجای سینه جوراب گذاشته مشغول عشقبازی است واین موضوع را برای شوهر منهم تعریف کرده وما همه خندیدیم اما درواقع من دلم برای تو وسادگیت میسوزد اورا رد کن برود.

موقع برگشتن دخترک وهمسرم درعقب اتومبیل کنار یکدیگر نشستند ومن درجلو کنار یکی از دوستان  از شدت عصبانیت داشتم میترکیدم باو گفتم "

بهتر بود این کارهارا در خلوت انجام میدادید نه جلو صد ها چشم دیگر  درهمین بین همسرم حلقه ازدواجش را از دستش بیرون کشید وگفت :

اگر خیلی ناراضی هستی همین جا پیاده شو وبرو از امشب هم این دختر باید درتختخواب ما بخوابد نه دراطاق دیگری  او با تو هیچ فرقی ندارد ......

بقیه دارد ......

ثریا ایرانمنش / جمعه 24 /5/2013 میبادی / اسپانیا /

 

هیچ نظری موجود نیست: