نیمه گشمده
زنی گریخته از شما ، در یک روز تعطیل ،
باقیمانده خاطراتش را مینویسد ، آنهارا نمیفروشد ، به رایگان بشما میبخشد
نقاشی های واقعی ، کاریکاتورهای یک زندگی از سی وچهل سال پیش
کاریکارتورهای عا شقان دشتهای دور وسلحشوران قلابی
کو ؟ جوانیش ؟ کجا شد ؟ نه جنونی بود ، نه جادویی ونه کاری غیر ممکن
ظبط ساده همان زندگی روزانه است که روزگاری شما ، کور کورانه از کنارش میگذشتید.-----------------------------------------
در آن زمان ، زنان ما تازه از حرم سراها بیرون آمده بودند ، وهمه تقریبا نیمه گمشده ای که میبایست زیر سایه مردی زندگی کنند ومرد صاحب جان ومال وزندگیشان باشد ، زندگی مادرم درآن خانه لعنتی که به قیمت همه آبروی او تمام شده هیچگاه از نظرم دورنمیشود ، خانه ایکه چند زن ومقداری بچه از پیر وجوان رویهم انباشته شده بودند وپیرمرد تازه آب دهانش برای منکه حکم نوه اورا داشتم ، آب افتاده بود درواقع ازدواجم بآن مرد تازه نو روشنفکر شده که میل داشت با طبقه بورژواها مبارزه کند وخود یکپا درحسرت همان زندگی میسوخت ، حالت پلی را داشت که من توانستم از روی آن بگذرم وخودرا از قید وبند همه حرفها وگفته وخشونتها رها سازم ، وبخیال آنکه در یک خانواده روشنفکر وارد شده ومیتوانم منهم درکنار آنها برای مبارزه با حق وحقوق زن برخیزم مقدار زیادی خوشحال بودم اما نمیدانستم که این دامی است برای آنکه آن مردکوچک برای فرار از خانه واینکه خودرا به جاهای بالا تر برساند برای این بازی شوم مرا انتخاب کرد، برای آنکه نشان قهرمانی را بر سینه اش نصب کند .
زندگی هر انسانی تشکیل شده از شرف وغرورو همت او، هنگامیکه آنها را از دست بدهد دیگرحکم یک انسانرا ندارد بلکه حیوانی است که بجای آنکه سم ودم داشته باشد ، انگشت دارد وروی دوپا راه میرود درحالیکه بعضی از میمونها وشامپانزه ها هم درهمین حالت انسان زندگی میکنند بدون قدرت تفکر وتنها با غریزه خود راه زندگی را پیدا مینمایند .
امروز دیگر دراین دنیایی که ما زندگی میکنم ، نه غرور ونه آبرو ونه شرف ذره ای خریدار ندارد هرکس تند تر دوید وبه خط مسابقه نزدیک شد برنده است ، دزدها با کمال سر بلندی درون اتومبیلهای خود لم میدهند وبا کمال وقاحت با یک لبخند تمسخر آمیز به کسانیکه نتوانستند مانند آنها به چپاوول بپیردازند ، از سر تحقیر نگاهی میاندازند ، امروز دراین همه بلوا کسی بفکر شرف وآبرو وحیثت وغرور نیست آنرا به هر قیمت که لازم باشد به گرو میگذارند ویا میفروشند با ید با گله همراه شد درغیر اینصورت دربیابان حسرت تشنه وسرگردان رها میشود.
در آن روزها تقریبا اکثر مردان وزنان پای بند اصول اخلاقی بودند چه بسا شبها سر گرسنه ببالین میگذاشتند بی آنکه همسایه آنها بداند ، بی آنکه بگذارند ریگی به شیشه نازک پر غرور آنها بخورد وآنرا خدشه دار کند امروز تقریبا فهمیده ام که برای آنکه بالا بروی وصاحب قدرت شوی باید پایت را درون گودال های کثیف سیاست ویا تجارت ویا جنگ بگذاری که من از هرسه بیزارم ، مهم نیست لباسهای تنم از نخ ارزانی تهیه شده باشند پوسته پر قدرتم پیکرم را میپوشاند
و...او ، آن مردی که من همه آرزوهایم را ، همه آینده وگذشته ام را درکف او نهادم ، یک غرور تقلبی داشت با نگاهی سرد وصورتی که بیشتر به یک مومییای شبیه بود، چهره اش بی هیچ احساس وحرکتی ودهانش مانند یک خط صاف زیر گونه های برجسته واستخوانیش قرار داشتند ، پر لاغر وباریک بود ، به دنبال هر طعمه ای میرفت وهر مادینه ای را بو میکشید ، برایش مهم نبود پیر است یا جوان زشت است یا زیبا ، اوبر خلاف هدف سیاسی خود بسیار جاه طلب وبه دنبال یک ثروت باد آورده بود که راحت بنشیند وتنها بخورد ، وکتابهایی را که خوانده بود برای دیگران خلا صه کرده ، آش رشته را درکنار سونات مهتاب نوش جان کند ............بقیه دارد !
ثریا ایرانمنش / اسپانیا / شنبه 25/5/ 13
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر