سه‌شنبه، اردیبهشت ۳۱، ۱۳۹۲

ص.21

دلم گرفته ، بیا لحظه ای بمان بامن / ترانه های غریبانه را بخوان با من /

دراین نهایت وحشت ، دراین دیار غریب / نمانده جز تو کسی یار وهمزبان بامن / ؟..........................

خانه ما تشیکل میشد از سه اطاق ، یک آشپزخانه قد یمی ویک توالت ودوش ، صاحبخانه که رییس برزن ! بود با همسر  وسه دخترش درطبقه بالا زندگی میکردند ، راهروی مشترکی داشتیم ، یکی از دخترانش در یک اطاق زیر شیروانی به شغل سلمانی زنان اشتغال داشت یک پسر هیجده ساله نیز داشتند که تازه به دانشگاه رفته بود اما درس نخوان!

دواطاق تو درتوی یکی ناهار خوری ودیگری نشیمن واطاق جداگانه برای خواب تزیین شد ، با پنجره های باز رو به حیاط ویک حوض کوچک که همیشه لبریز از آب آبی شفاف وماهی قرمز بود ، یک درخت به ژاپونی درگوشه حیاط از دیوار بالا میرفت ویک گلدان بزرگ گل یاس سفید درکنار اطاق ما قرار داشت ، هرصبح پنجره را که باز میکردم بوی عطر یاس همه جارا فرا میگرفت وبوی نامطبوع سیگارهای دود شده وبوی گند مشروب های نوشیده شده وعرق مردان وبوی گند عطر زنان  شب قبل را ازبین میبرد .

از شب دوم پارتیها ومیهمانیها شروع شدند ، اول بهانه برای جشن ازدواج ما! وسپس ادامه دار بی آنکه من یکی از آن مردان وزنان را بشناسم ، اکثر مردان با ( دوست دختر ) های خود که بیشتر از بین دختران ارامنه بودند دراین پارتی های شبانه شرکت داشتند ، بطر ی ها ودکا وشیشه های آبجو وسایر مخلفات روی میز پر وخالی میشد ، من درگوشه ای از اطاق مینشستم وسرم را به کتابخواندن گرم میکردم بی آنکه به حرفهای آنها وپچ وپچ هایشان توجهی داشته باشم ، نزدیکهیا صح پسرکی را برای خرید کله پاچه میفرستادند  کله پاچه  با حلیم و.... درمیان این آدمها هنر پیشه های سینما وتاتر ، گویندگان رادیو وچند همکار " او" دیده میشدند ، عده ای ازآنها به شهرت رسیدند یکی کارگردان معروفی شد ، دیگری گوینده بسیار مشهور واکثر آنها درغربت جان دادند ، عده ای هنوز زنده اند وبعضی ها درکشورهای سردسیر ویا سر  زمین شیطان بزرگ  "کاپیتالیست "پایان عمر خودرا میگذرا نند وبه نشخوار گذشته ها مشغولند !!.

گاهی با اشاره همسرم میبایست اطاق را ترک میکردم وبه اطاق خوابم میرفتم دخترک را نیز باخودم میبردم ومشغول خواندن کتابهای سنگینی میشدیم که تلقظ نام قهرمانان آنها برای من خیلی مشگل بود ، من هنوز اسیر + جادوی دشتی + وآیینه محمد حجازی بودم برایم مهم نبود که تانیا چه کسی است وبا چه کسی میرقصد هنوز ذهنم در کتاب فتنه _ دشتی- میچرخید ، اکثر اوقات غذا هارا از خانه مادرم میاوردم چون با آن آشپزخانه تاریک واجاقهای هیزم سوز وچراغهای سه فتیله ، آشپزی دردناک بود !  وتنها گرمای اطاق مارا دوعدد بخاری والور وعلاءالدین تشکیل میدادند ، هنوز نه از گاز خبری بود ونه از اجاقهای گازی یابرقی . نه از اینترنت خبری بود ونه فیس بوک ونه از توئیتر ! میبایست بخوابم تا صبح زود  با اتوبوس  خودمرا به سر کارم برسانم ، حال در قسمت ترانسپور هوایی یکی از بانکها مشغول بکار شده وحقوق بسیار خوبی دریافت میداشتم شرکت نقشه کشی که متعلق به دو تیسمار  باز نشسته وچند آلمانی بود بکلی بسته شد حال دراین کار جدید بین همکاران خوب ومهربان که یکی از آنها برادر خانم قصه گوی بچه ها دررادیو بود من احساس راحتی میکردم ، واز فروشگاه بانک توانستم هرچه را که میل همسرم بود با کمک قسط ماهیانه بخرم ؟؟!! .باضافه ده هزارتومان پول نقد که بابت جهازم بود ؟ این رقم آن روزها بسیار زیاد بود ومادر با فروش یک دانگ از شش دانک ملک خود توانسته بود این پول را برایم فراهم کند.

لحاف وتشک ما بسبک همان قدیم با ساتن قرمز وآستری خاکستری از پنبه دوخته شده بود وملافه هایی که روی آنها برودری شده مادر از یک مغازه بزرگ درخیابان لاله زار بنام _ پیرایش- برایم خریده بود ، تنها دولباس خواب از جنس پارچه کتان سفید وبا توردورزی شده داشتم وچند دست کت ودامن وچند پیراهن واو ، تنها دوشلوار وچهار عدد پیراهن که درمیان کمد چهار درب بزرگ باد میخوردند ، ومقدار زیادی کتابهایی که من اکثر نویسنگان آنهارا نمیشناختم وصفحات موسیقی که روی گرام مبله بزرگ به نمایش گذاشته شده بود وشبهای میهمانی صدای سنفونی ها ؟ ( بتهوون ، مندلسن ، چایکوفسکی ) گوشهارا کر میکرد ......صدای خانم صاحبخانه درآمد ، : خانم شین ، خانم شین ، این چه بساطی است که شما راه انداخته اید ؟ من از اطاق خوابم بیرون میپریدم ومیگفتم ببخشید ، میهمانان من نیستند ، واو تهدید میکرد اگر این سرو صداها ادامه یابد باید فورا خانه اورا تخلیه کنیم !........بقیه دارد

ثریا ایرانمنش / اسپانیا /

هیچ نظری موجود نیست: