ای برکه پر آب ، که درخود نشسته ای
ای بر فروغ تابش خورشید ، چون یک تیغه
آراسته ای
ای مرغ بی پر که بی آواز ، درکنج قفس غنودی ای
ای همسایه شبهای بی فروغ میخواران
با من مگو سر گذ شت ، دیو سپید پای دربند را
که خود همان سپید پای دربندی درعمق زمین
مرغان خوش خوان ، گلو بریده ، درکنج قفس
وتو بی صدا ، با آوازی حزین دراین قفس
هنوز میخوانی ، آوای عشق را ؟
" ای صبح شب نشینان ، جانم بطاقت آمد "
" از بس که دیر ماندی ، چون شام روزه داران" ...سعدی
ثریا. دوشنبه
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر