دوشنبه، اردیبهشت ۲۳، ۱۳۹۲

بانگ زمین

ای برکه پر آب ، که درخود نشسته ای

ای بر فروغ تابش خورشید ، چون یک تیغه

آراسته ای

ای مرغ بی پر که بی آواز ، درکنج قفس غنودی ای

ای همسایه شبهای بی فروغ میخواران

با من مگو سر گذ شت ، دیو سپید پای دربند را

که خود همان سپید پای دربندی درعمق زمین

مرغان خوش خوان ، گلو بریده ، درکنج قفس

وتو بی صدا ، با آوازی حزین دراین قفس

هنوز میخوانی ، آوای عشق را ؟

" ای صبح شب نشینان ، جانم بطاقت آمد "

" از بس که دیر ماندی ، چون شام روزه داران" ...سعدی

ثریا. دوشنبه

 

 

هیچ نظری موجود نیست: