سه‌شنبه، اردیبهشت ۱۷، ۱۳۹۲

ص.17

یک شب وحشتناک را گذراندم ، همه شب گریستم ، صبح زود به اطاق مادر خزیدم داشت کتاب میخواند ، سرم را روی دامنش گذاشتم وسیل اشک را جاری ساختم امیدوارنبودم که او دستی بر سرم بکشد ویا حرفی بزند ، سالها بود که درسکوتی رنج آور فرو رفته بود ، سالها بود مانند یک ماشین اتوماتیک بکارهای خانه میرسید وشب هم سرش رابا کتاب ودعا مشغول میداشت ، دیگر از آن زن بلند قامت ، با آن موهای طلایی وچشمان نیلی خبری نبود ، خم شده بود ،  ودر سکوت بمن ودیوانگیهایم مینگریست ، آن زن دیگر! آنکه حال سوگلی حرم شده بود با جویدن سقز تمام روز اعصاب همه را به لرزه درمیاورد وگاهی با پوزخندی چندش آور وبا آن لهجه چند گانه اش میگفت ، ها؟ چه کردی ؟ رفتی دادی آمدی ؟ ، چیزی نداشتم باو بگویم او حقیر تر وناچیزتر از آن بود که من جوابی باو بدهم ، حال امروز از این ستون استوارکه درسکوت به همه چیز وهمه کس مینگریست کمک میخواستم ، اشکهایم بفراوانی روی دامن او میریخت ، کتابش را زمین گذاشت وعینکش رابر پیشانیش چسپاند وگفت :

گویا سرنوشت هم ارثی میباشد ، منهم مانند تو روزی عاشق پدرت شدم زنی بیوه بودم وچند سالی از پدر خوش قد وبالای وزیبای تو مسن تر ، او زن ویکدختر داشت همسرش دختر امام جمعه شهر بود، او بسوی من آمد واو دست مرا گرفت ، هم بخاطر زیباییم وهم بخاطر ثروتم ، با این ترتیب خانواده من بکلی مرا ازخود طرد کردند حتی برادرم نام فامیلش را نیز عوض کرد وهمه جا اعلام نمود که خواهری ندارد ، خواهرانم نیز مرا ترک گفتند ، تنها یکی از آنها که ناتنی است هنوز بامن درتماس است البته این ازدواج اگر به ضرر من تمام شد به نفع برادرانم بیشتر بود ، چون برادر بزرگم همه اموال مرا دردست داشت ، خانوداه پدری تو نیز مارا ترک کردند وهمسرش نیز از او جدا شد دوران این ازدواج نا موفق بیشتراز دوسال طول نکشید ، او زمانی بخانه میامد تا پولی از من بگیرد ودرشکه را بردارد وبه فاحشه خانه ها برود ودرکنار زنان هرجایی به کشیدن تریاک ونوشیدن شراب بپردازد ، ساعتهای متمادی آن اسبهای بیچاره را درکوچه پس کوچه های تاریک شهر نگاه میداشت ، اسب باید تاخت کند ، اسب برای ایستاد ن جلوی یک فاحشه خانه ساخته نشده  ، اسب شاعر است وخوب همه چیز را درک میکند ، حال تنها باقیمانده زندگیم همین چهار اسب وهمین درشکه وآن خانه بود ، آن خانه بزرگ را بیاد میاوری؟ همان که یک پایاب داشت ، شبها وروزها درانجا تک وتنها میگریستم وترا دربغل داشتم ، بخیال آنکه تو حداقل روزی درکنارم خواهی ماند ، او به ولگردیها وشب گردیهایش ادامه میداد ومن هرماه تکه ای ازملکم را یاجواهراتم را میفروختم وپول آنرا روی رف میگذاشتم تا او بردارد وکمتر مشت برسرم ویا شلاق بر پیکرم بکوبد . بلی ازدواج با پدر تو اشتباه بزرگ زندگی من بود ، حال باین روز بدبختی دچار شده ام تو چشمانت را بازکن ودنبال این پسرک جعلق نا مسلمان مرو ، اگر او ترا خواست باینجا میاید وبا احترام تمام ترا خواستگاری میکند وبا خود میبرد نه اینکه دور شهرها راه بیفتی مرا وخودت را به دست ملامت مردم بدهی ، این زنک بی سر وپارا میبینی؟ همه شهررا پر خواهد کرد ونام ترا به بد نامی میکشد ، من به زودی به وطنم ! به زادگاهم برمیگردم ، تو هم اگر میل داشتی بامن بیا ، هنوز خانه ای درآن شهر برایم باقی مانده وهنوز میتوانم دربین فامیل وهمشهریان خود عزت از دست رفته را باز یابم ، ما دراینجا مانند دوستاره کور از منظومه خارج شده گرد هم میچرخیم ، وهمیشه همه کس وهمه چیز مارا تهدید میکند ، باید تا دیر نشده برگردیم .

پس من فرزند یک اشتباه بزرگ بودم ؟ حال تخم این اشتباه باید برگردد بمیان مشتی مردم ناشناس وپر افاده وسخت مذهبی .

بقیه دارد.........                                   ثریا ایرانمنش/سه شنبه 7/5/2013 میلادی

هیچ نظری موجود نیست: