من معمولا سعی دارم وارد جزییات نشوم وکمتر نام اشخاصی را که در سر راهم قرار گرفته اند ویا به هرعنوانی نقشی درزندگیم داشتند ذکر کنم ، ساده نویسی را دوست دارم وآنچه را که اتفاق افتاده تا جاییکه حافظه ام یاری میکند ، باز نویسی میکنم ، الان دفترچه های زیادی روی میزم نشسته اند که باید کم کم آنهارا خالی کنم وسپس دور بریزم ، بسیاری حوادث روزانه که بمن وزندگیم مربوط میشد در آنها نوشته شده است ، اشخاصی که آمدند ، نشستند ورفتند بی هیچ عکس ا لعملی ویا برگشتی
آن روزها آنقدر توانایی درمن بود که یک تنه بجنگ زندگی بروم واز کسی کمکی نگیرم تنها مادرم بود که گاه گاهی از او یک کمک مالی کوچکی دریافت میداشتم ، او هم تقریبا بمن پشت کرده بود.
روزهایی پس از ان دریک زنجیر وسواسی میگذشت ، بزرگ منشی خوب بمن اجازه نمیدا د که مانند مار از کنار هر پرچینی بگذرم وبه هررخنه ای که درآنجا غذا انباشته است سر بکشم ، آنهم دربدترین ساعاتی که روحم سرگشته وتنم داشت ناتوان میگشت ، تردید جانم را میخورد ، از همه بدتر آنکه یاد آن ( دوست) آن عشق دوران مدرسه در گوشه ای از قلبم نشسته وداشت میجنبد ، نه ، باید اورا برای همیشه فراموش کنم ، باید به مبارزه با او برخیزم ، شبها خواب راازچشمانم میبرید ، چهره اش را درتاریک روشنی شب نشان میداد ، نه ، باید از دستش نجات یابم ، باید اورا به دست فراموشی ابدی بسپارم ، اشکهایم سرازیر میشدند ودلم اورا طلب میکرد ، نه ، نه، سینه ام را خواهم درید واورا بیرون خواهم انداخت ، او باید درپای همان زنان معروف ومردانیکه گرد اورا گرفته اند تا محفقلشان را گرم کند ، بماند ، نه ، او جایی درزندگی آینده من نخواهد داشت ، مغز وقلبم بر آشفته دربرابر چیزهایی که مرا درمیان گرفته بودند ، اول از همه باید راه فراری را پیدا کنم واز آن خانه( منحوس) واز دست آن روسپی وآن پیر مرد هوسباز خودمرا نجات دهم ، مادرم درسکوت سرش را باکتابهایش گرم میکرد بی آنکه به آنچه دردل من ودرروح من میگذرد وآن آتشی که بجانم ریخته بود نگاهی بیاندازد ، او خود رنج بسیارکشیده بود ودیگر میل نداشت رنجهای مرا نیز باخود حمل کند
بقیه دارد.
ثریا ایرانمنش / دوشنبه 8/5/2013 میلادی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر