چهارشنبه، اردیبهشت ۲۵، ۱۳۹۲

ص.19

هیچ مایل نیستم مانند زنان شوریده وبدبخت بنشینم وبرای خودم دلسوزی کنم ، آنچه را مینویسم تنها نماد یک فرهنگ ! غنی وپر بار دریک کشور به ظاهر متمدن ودر میان مردمان تحصیل کرده اتفاق افتاده است ، سر زمینی که بسیار بخود میبالد اما فقط باید به دشتهای پهناور ودرختان سرو وکویر بی آب وآبهای زیر زمینی ومعادن آن بنازد نه به مردمانش .

آه .....فردوسی ، خیام ، عطار ، مولانا ، حافظ ، اینها همه شاعر بودند نه سازنده ، همه مارا بخود مشغول میداشتند تا شبهای دراز را با عبادت بگذرانیم شاید دراین میان بتوان " رازی "را بعنوان یک مخترع شناخت ویا ابوعلی سینارا که آنها هم درخدمت خلفای دین بسر میبردند .

کمی در پیچ وخم زندگیم گشتی میزنم آ نهم گاهی برای " خالی کردن خودم" شب را راحت میخوابم وبه رغم آنچه را که طبیعت سر راهم گذا شته بود جانم را نجات دادم .

این کار بزرگی است ، در بیست وچند سالگی نمیتوان وارد این دام هایی که طبیعت سر راه قرار میدهد وبیشتر آنها زهر آگین ومسمومند ، نشد همه کم وبیش روزی طعمه این دام ها بوده اند بعضی ها خلاص میشوند وبعضی ها میل دارند خوراک وطعمه همان دام شوند.

در آن زمان برای اینکه خودرا نجات دهم خیلی جوان بودم وناتوان ، پیکری ظریف وبازوانی مانند دو نی ، اما گویا آن دومرد این توان وقدرت را درچشمان من دیدند ووتوررا پهن کردند وامروز که همه چیز ویران شده بادی بردشت این ویرانه ها میوزد وبوی عفونت را ازدرون گودالهایی که من نشناخته بودم  بیرون میزند .

من امروز نه میتوانم خداوندرا  ونه سرنوشت را به مبارزه بطلبم میدانم که شکست خواهم خورد ، امروز مانند یک مرغی درون یک قفس بی بال وشکسته پر بر صخره های سنگین زندگی چنگ انداخته ام وآن فشار خورد کننده از یاد آوری ایام گذشته مرا رها نمیکند ، میل دارم زندگی کنم زندگی را ازنو بسازم اما بیرحمی این جهان ، دردها، جنگها ، خونریزی ها وآن نیروی فنا ناپذیر طبیعت ، مردمان اسیر واهانت دیده  همه وهمه مرا دچار نا امیدی میسازد ، ظاهرا دنیا در صلح وآرامش بسر میبرد اما ، ما درجنگی بزرگ بزرگتراز همه جنگهای گذشته زندگی میکنیم وبه ناچار درمقابل زور باید تسلیم شویم ، این تسلیم شدن نه از ترس جان است بلکه باید تسلیم بود تا زندگی ادامه یابد باید پایداری کرد با غریزه های قلبی برای آنهاییکه زنده اند باید زیست وهمه چیزهارا اهم ازبوهای بد وگندیدگی وآدمهای مضحک وبی عدالتی را باید پذیرفت وقبول کرد که عدالت واقعی ابدا وجود ندارد نه در روزگار ما ونه درگذشته ها ونه درآینده درهیچ یک از ایام زندگی عدالت به معنای واقعی وجود نداشته ونخواهد داشت شاید طبیعت گاهی سری بجنباند اما خیلی کم این اتفاق میافتد ، همه چیز زیر چتر فشار وویرانی وقربانی شدن عمل میکند دیگر کسی مسئول دیگری نیست ودیگر قصه ( بانوی چراغ به د ست ) به زباله دانی نویسندگان فرو. رفت ، یک قصه بود برای قربانیان دیگری به پشت جبهه جنگها .........بقیه دارد

ثریا ایرانمنش . چهارشنبه 15/5/2013 میلادی / اسپانیا .

 

هیچ نظری موجود نیست: