زمانیکه از کار زیاد ویادنیای ساکت اطرافم خسته میشوم به موسیقی
پناه میبرم ودلم میخواهد درفضای بیکران دنیای موزیک گم شوم .
موسیقی یکی از چیزهایی است که بمن الهام میدهد ودرعین حال مرا
از عالم محدود اطرافم بیروم میکشد ، گاهی قادر نیستم همه یک سنفونی
را درک کنم اما همان لذتی را میبرم که یک رهبر ارکستر از تنظیم سازها
وارکسترش میبرد ، همان اندیشه های عالی واحساس خوشی ئیرومندی
سالهاست که از مسیر اصلی زندگی به دورافتاده ام گردش خورشید وتابش
مهتاب در آسمان برایم بی تفاوت شده وکمتر اتفاق می افتد که به آسمان
لاجوردی بالای سرم و یابه دریای خوابیده در کنارم ، نگاهی بیاندازم و
آرزو میکنم ایکاش در کنار یک دریاچه ، یک آبشار ویا درمیان یک
جنگل انبوه کلبه ای داشتم ودر آنجا دوراز اغیار در میان علفزارمیزیستم
گاهی از مواقع تنهایی ودورافتادگی از دیگران مانند یک پرده تاریک
وغیر قابل نفوذ مرا دربر میگیرد وآزارم میدهد در آن زمان تنها ومغموم
گویی پشت یک دربسته نشسته ام که در آنسوی ان خوشیها ولذات ووجد
و شادی موج میزند ودر این سوی در تنها یی تاریکی وسکوت.
زمانی فرامیرسد که میخواهم به آن مرحله از خود فراموشی برسم ودر
این حال به یک سکوت طولانی فروم میروم ومیل ندارم نه کسی را ببینم
ونه کسی به دیدن می بیاید .
همیشه از خود میپرسم که عشق و دوست داشتن معنایش چه بود وچه
چیزی را بمن دادتنها میدانم که از عشق ودوست داشتن تغذیه میکردم
وسیر وسبکبال میشدم چرا که مانند یک ابر نازک همانند خیال بر آسمان
زندگیم می نشست وسپس یک باران مرا سیر آب میکرد ودوباره ابرها
متراکم میشدندمن مشتاق آن عشقی بودم که قبل از طلوع آفتاب ایر نازک
آن درآسمان زندگیم پیدا میشد ، من نمیتوانسم دستم را دراز کنم وبه آن ابر
برسم ویا آنرا دردست بگیرم اما ریزش باران روحم را شاداب میساخت
مانند درختی که زیر بارش باران تر وتازه میشود.
بدون عشق هیچکس خوشحال نیست ؛ سعادتمند نیست هیچ لبخندی بر لبها
نمینشیند غم وپژمردگی روح رافرا میگیرد زیبایی عشق وحقیقت آن مانند
نور خورشیدبر هستی من میتابد .
عده ای از مردم این عشق را درگرو سوداها نهاده اند وبا آن زنده اند
ویا زر وزیور ،
امروز من از نعمت آن عشق بزرگ محرومم چرا که خورشیدم غروب کرد
ابرهای سیاه وتاریک بر صفحه آسمان نشست ومن باید باین تاریکیها خو
بگیرم .
این جبر زمانه است
از دفتر این زمان .ثریا
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر