پنجشنبه، شهریور ۱۴، ۱۳۸۷

چهارم سپتامبر

چهارم سپتامبر......

روزهایی راکه بخاطر دارم

 

از در آمد وفورا خودش را روی مبل انداخت رنگ ورخساره او زرد وپریده

لبهایش سفید شده بود ؛ یک تسبیح بزرگی را هم به دست گرفته ونفس نفس

میزد ؛ میدانستم بیمار است با این همه احوال روزه داشت ! .

باو گفتم :

خوشا به حالت که با این حال میتوانی روزه بگیری ، من ماه روزه را خیلی دوست

دارم  واز آن خاطره های بسیاری در دلم هست بخصوص در لحظات نزدیک افطار

آوای پرشور آن موذن وخواندن دعا های دسته جمعی  وآن فضای روحانی که مادرم

ایجاد میکرد وهمه را تحت تاثیر قرار میداد ، من هیچگاه آ ن لحظه های خوب را

فراموش نمیکنم ، بوی خوش چای دم کشیده ؛ سفره ساده افطاری که خرما ؛ شیر

وشیر برنج ونان وپنیر از تشکیلات همیشگی این سفره بودند گاهی شامی لپه و یا

کتلت نیز باین  سفره اضافه میشد وهمه ؛ چه روزه دار و چی معمولی سر این سفره

می نشستیم و در افطار  با او شریک میشیدیم .

گاهی این ماه در تابستان گرم وطولانی ظاهر میشد زمانی اواسط بهار وزیر بارانهای

بهاری شب پیشین  که برای دشت وصحرا ودرختان چابکدستی کرده بودند.

مادرم در کوهستان بزرگ شده بود  در باغهای بزرگ وزیر درختان تنومند رشد کرده

به همین دلیل  گویی خود او نیز یک درخت تنومند وپر ریشه شده بود ، گاهی باصراحت

لهجه ورک گویی هایش  باعث رنجش  دیگران میشد  اما زود از دل آنها در میاورد

او یک چیز را هیچگاه  فراموش نکرد خدای خودش وانسانیت والای خویش را .

او دشمن سر سخت داروهای شیمیایی ودشمن پزشکان بود ! وهر سال در سفرهایی که

میکرد داروهای طبیعی خود را نیز باخود میاورد ، من هیچگاه از این طب گیاهی او

سر در نیاوردم به غیر از نام چند گیاه وتخم گیاه .

 

بعضی از اوقات گویی ما دشمن  وقت وزمان خویشیم ، روزهایی که جوانی آخرین گل خودرا به

دست باد خزانی میسپرد ، ما درخواب بودیم وامروز ....با اینهمه دارو وقرص های گوناگون

چگونه میتوانم جا پای او بگذارم .

پرسید :

تو دین ومذهب داری ؟

در جواب گفتم نمیدانم دین مذهب چیست ؟! چرا که هر آتشی را که دیده ام هیزم اولیه آن همین

دین ومذهب بوده است ، اما ایمان دارم ، ایمانی محکم وناگسستنی ، انسان نمیتواند تنها باشد

گاهی نیازهایی دارد که از دست هیچکس ساخته نیست  در آن زمان است که فریاد برمیدارد

واورا صدا میکند .

امروز تنها یک جلد کتاب مقدس ؛ یک کتاب دعا یک سجاده ویک جانماز از مادرم بمن رسیده!

که آنها را درون گنجه پنهان ساخته ام وهرگاه که بخواهم با روح مادرم پیوندی حاصل کنم از

آنها کمک میگیرم ودستی بر روی جلد  گرد زمان گرفته آنها میکشم ، بوی مادر را از مهر

جا نماز او میبویم واورا در کنارم احساس میکنم .

وخودم .... کسی را دارم که با او به زبان دلم گفتگو میکنم چرا که نه غربی بلد هستم ، نه عبری

نه لاتین ونه چینی ! .

امروز خیلی مد شده که همه منکر دین وایمان ومذهب شوند واین بخود آنها مربوط میشود لاکن منکر

آن وجود لایزال یعنی منکر وجود خویش وارزشهای انسانی خود .

 

امروز چهارم سپتامبر درست سی وپنج سال است که از خانه وخانواده ووطن دورم اما (او) همیشه

با من بودن ومرا از کج روی ها و( کژ راه ها) دور نگاه داشته است .

در طول ای سی وپنج سال بچه ها هیچگاه دیگر به وطنشان برنگشتند اما هرکدام از آنها تکه ای از

خاک خود را در خانه هایشان دارند باضافه آن انسانیتها وارزشهای انسای وایمانی که به

آن سخت چسپیده اند وسجاده مادر بزرگ  که همه دنیا درمیان آن دیده میشد .

 

امروز نه از بوی خوش آن چای خبری هست ونه از سماور جوشان اما در عوض همه

مغازه ها لبرسز از شیرینی ها ی گوناگون کهنه وتازه ، وبهترین خرما که یا از ( قطر )

میاید ویا از اسراییل !!!!.

فضا ، فضای بیزنس ا ست وآن زیبایی ماه مبارک ( بقول مادرم ) از بین رفته است .

بهر روی در این ماه  باید حد اقل قفل بردهان ، مهر برزبان نهاد واز قتل و خون ریزی

وآدمکشی وا عدام پرهیز کرد .

 

ثریا / اسپانیا

4/9/2008

 

 

هیچ نظری موجود نیست: