یک روز گل از یاسمن صبح نچیدی
پستان سحر خشک شد از بس نمکیدی
چون بلبل تصویر بیک شاخ نشستی
ز افسردگی از شاخ بشاخی نپریدی
پیوسته چراگاه تو از چون و چرا بود
از گلشن بی چون و چرا رنگ ندیدی ........" باز هم صائب تبریزی "
دلنوشته امروز من !
کتابی رو برویم نشسته زیر عنوان ، هرچه کاشتیم ، درو کردیم ، نوشته " هوشنگ پیر نظر " هنوز آنرا نخوانده ام نمیدانم چه کی آنرا بمن داد؟ دراین شهرک وده دورافتاده که از کتاب و کتابخانه خبری نیست تنها میخانه و می و رقص و آواز و کارناوال و سپس سینه زنی !
در این فکرم که چرا ما مردم ایران زمین مرتب چشم به پشت سر داریم واز جلو نگاه کردن و خطر کردن واهمه و ترس داریم ، درزمان شاه فقید مرتب عزت الدوله ها وجاکش میرزاها بودند که حسرت دوران قجر را میکشیدند و امروز همه حسرت دوران شاه را بقول بانویی در یکی از رسانه ها میگفت : ما چهار زمان داریم گذشته ، حال ، آینده وزمان شاه !
بی آنکه از گذشته درس عبرتی بگیریم وبه آینده بیاندیشیم .
هنوز مرحوم ارنستو چه گوار با آنهمه قتل وغارت وآدمکشی مسیح عده ای ست که اورا میپرستند ! چند کار خوب درکنار کارهای خود انجام داد دیگر نباید فراموش کرد که او دست درجنایتها داشته حال عده ای بعنوان روشنگری وروشن نمایی عکس او را زیپ پیکر و یا در و دیوار خود کرده اند .
قهرمانی وجود ندارد ، حتی رستم قهرمان نیز دسشش بخون آلوده بود وخودش دربستر تهمینه به زنا مشغول . دنیا هیچگاه قهرمانی را نساخته مگر دررینگ بوکس یا در میدان فوتبال آنهم قهرمانی که بسرعت یک شمع خاموش میشوند .
مد سازان فرنگی کوشش کردند که از شهر بانوی ما یک قهرمان بسازند که دولت شر آمد و همه چیز را بهم زد .
بنا براین به عقیده این انسان نادان وخرفت باز باید رفت به دنبال دیوان شاعران و قهرمانانرا از میان آنها برگزید هرگاه کسی آمد ا نفسی تازه بدمد سر او را به زیر آب کردند .
امروز قانلان و آدمکشان قهرمانند کسی به درستی از مرحوم انور السادات که جانش را برای دوست از دست داد نامی نمیبرد ، آنقدر خودخواهی وجود همه را فرا گرفته که ابدا به شرف انسانی نمی اندیشند .
گاهی از سر کنجکاوی نکاهی به اینستا گرام میکنم حالم بهم میخورد ، اینها زنان ایرانی هستند ؟ اینها هیچگاه به زندان نخواهند رفت و هیچگاه خودکشی نخواهند شد چون درون مغزشان تنها پهن کاشته اند وزیر دست وپای سپاهیان و نوکران " شهدا" زیر و روی میشوند .
یکی از همراهان در یکی از سایتها نوشته بود که :
من بی عشق نمیتوانم زنده بمانم زندگی بدون عشق یعنی مرگ !
او از خاموشی عشق بیخبر است ، در عشق های امروزی درد است و خامی و خاموشی خوابیده ا ، گفتگو از عشق وعشق ورزیدن کار هر کسی نیست ، عشق راهی پر خطر است و عاشق باید از جان گذشته باشد نمونه اش را دردیوان »شمس تبریزی« داریم که البته روایتها زیادند و من وارد معقولات نمیشوم چرا که در آن زمان هم چیزهایی بوده عیان ونهان .
گاهی عاشقانی بتو برخورد میکنند که حالت را بهم میزنند از گفتگوی عشق وعشق ورزیدن بیخبرند عشق را میزدایند حرفهایشان پر پرت و پلاست . هر حسی از عاشق بیواسطه گفتار درعملش هویداست .
نگاه عاشق در نگاه معشوق گم میشود و تنش در آغوش او جنبشی مانند جنبش یک نوزاد در بطن مادر است لبش بر لب او شیری درپستان او میشود .
قلبش در رگهای او خون میشود .من این عشق را تجربه کرده ام اما بسرعت برق خاموش شد چرا که معشوق بویی از عشق نبرده بود بود ونا مرادی نصیب ما شد هر عاشقی باید دیوانه باشد تا طول عشق را به نیم قرن بکشاند . امروز دیگر زبانم سالها ست که از این کلمه به دور افتاده تنها گاهی در یک احساس تند مانند یک هوای سردی که برپیکرم میپیچد چیزی بر زبان میاورم و سپس فراموش میشود .
امروز مغز ها در حوادث سیاسی گم شده اند وقلبهایشان دچار افسردگی .روحشان دچار گمگشتگی است .
و من ؟ در خاموشی دل نوای سرنای عشق را در سراسر وجودم میشنوم در رگهایم که تارهای چنگ من میشوند و مینوازند ومینالند .پایان
چون صورت دیوار دراین خانه شدی محو
دنباله یوسف چو زلیخا ، ندویدی
از رنگ قساوت دل خود را نزدودی
جز سبزه بیگانه از این باغ نچیدی
.....صاءب
دلنوشته امروز من / شنبه 17 فوریه 2018 میلادی /.