سه‌شنبه، اسفند ۰۸، ۱۳۹۶

حقیقت خدایی

سرگشته دراین مرحله چون گرد بماندیم 
زآن سوی نرفتیم و از این سوی بماندیم.........میم .فرزاد

نتوانستم ، حقیقت خدایی این موجودات را  در دل بپذیرم  نتوانستم  همه چیز را راست به پندارم  و نتوانستم  آنهارا از دست بدهم  ، نه ، دوست دارم  من " کسی " را کم کم  یافتم  و یا کم کم گم کردم  ، حال دراین ایام  او نیز گم شده  حال باید معنای دیگری  آنهم بصورت آهسته  آهسته به زندگی بدهم .

حال باید زندگی گذ شته  وبی تحرک خود را از سر بگیرم  ؛ هرچند دوست ندارم ،  من آن نقطه پنهانی را سخت نگاه داشتم  و حال او را بکلی از دست دادم  باختمش  ، کشتمش 
نه ! امیدم را از دست ندادم ،  گاهی بکلی بازنده  میشوی ، گاهی کمی از آرمانهایت را از دست میدهی . .
آدمهای اطراف او بی هویت  و کسانی بودند ترسناکتر از بازجویان زندانهای وحشتناک سر زمین من   ، درمن چیزی هست که مرا از جلو رفتن باز میدارد  مرا به شور وا میدارد  از بردو  باختش  به یک  گونه لذت میبرم  ، به همان اندازه که خدای درونیم را نگاه داشته و خدای دروغین   بیرونی را از دست داده ام  از بردن نام آن  حقیقتی که دروجودم نهاده است  به شور میافتم .

من درصدد عشقبازی و یا عشق و یا دوست داشتن او نبودم او منتخب من بود ، او را بصورت ناجی پنداشتم حال می بینم که تنها یک عروسک رنگ وروغن زده  و معطر است 
یک هنرپیشه ماهر که میتواند روی صحنه هم مارا بگریاند وهم بخنداند .  ومن امروز معنای واقعی زندگیم را  به همان اندازه که از یافتنش سرخوش بودم ، ازدست دام واز شور وشر افتادم .

من به آن خاک وآن سر زمین بدهکارم ، اگر امروز دراین غربت سرا دارم به زندگی موریانه ای خود ادامه میدهم بخاطر آن است که میل نداشتم به  آن  خاک حیات بخش خیانت کنم  برایم آسان بود که دریک فرصت مناسب چادری بسر اندازم و سجاده مادر را پهن کنم ودر قبال یک بوسه به حاجی منهم بزرگوار شوم  . اما کودکی خودم را حفظ کردم  بقول پرستار بیمارستان همان عروسک کوچک که نمیتوان دست باو زد  .

انسان یک آویزه ای است میان امید ویاس   میان اضداد  و مرتب تاب میخورد هر انسانی قادر نیست خود را محکم نگاه دارد تا تاب نخورد  وبه همان اندازه نیز بهره میبرد 
من اندازه خودم را میدانم ، در جایی نوشتم دستهایم خیلی کوچکند وپاهایم هنوز مانند پاهای یک عروسک باریک وکوچکند  بنا براین نه قدرت جمع آوری مالی را داشتم  ونه قدرت دویدن را .
سعی کردم بنوعی این دین خود را بخاک وطنم ادا کنم و تنها اندیشه هایم را داشتم و بس هیچ چیز جالبی در وجود من نبود قدرت عرضه کردن خود را به دیگران نیز نداشتم چون بیشتر خودم را دوست داشتم و بخود وتجزایه پیکرم احترام میگذاشتم تا اندیشه هایم را بقول بعضی از بزرگان درپای خوک ها بریزم .

این روزها کار من نشستن وگوش دادان به سخنان مردان بزرگ وکار  آمد قدیمی است یکی از آنها را  خوب میشناسم فاضل دانشمند و صاحب یک کتاب فروشی بزرگی بود با احترام زیادی دارم واز مبارزات بی حد او باخبرم و از کشته شدن برادرش و قدرت روحی مادرش نیز بیخبر  نیستم ، گویا انسانها باید  در پای افکار نا مربوط  وایده ولوژ یهای بی مزه ونا مانوس قربانی شوند .

اندازه من آنقدر نبود که بتوان مرا یافت مانند یک خط باریک بین دو قدرت  روشن و ثابت  وهمیشه معمایی بودم برای دیگران  میان ننگ ونفرت و میان عشق و ستایش  میان بیاندازه بزرگ بودن وبی اندازه خرد وکوچک  ومیان خدا وحیوان  میان خود وبیخود میان دریا وقطره .

امروز سخت بیمارم وتنها وخود باید پرستار خود باشم اما قبل از هرچیز پرستار روحم میباشم تا جسمم ، جسمم خاکی است اما روحم همیشه در پرواز است .
حال بار درکشفیات وا ندازه های خود اشتباه  کردم بازهم اشتباه کردم حمل بر ساده لوحی من نکنید  من عاشق زیبایی هستم واز آدمهای زشت بیزار و متنفرم تنها همین مورد مرا ودارکرد که او را برگزینم وباو بفهمانم که تو هستی که ممکن است سر نوشت وطن را تعیین کنی ، اما متاسفانه  همراهانش خیلی با او تفاوت دارند . 
حال در یافتم  که درکشف خود باز هم نیاز به آزمایش دارم . پایان 
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « /  آندالوسیا / اسپانیا / 27/02/2018 میلادی