» منظومه ای برای خودم « !
------------------------------
تازه باور کرده بودم در جهانم هست یاری
باز چرخم داده بعد عمری روزگاری ، روزگاری
اما این چرخش چندان طول نکشید ، " مرد " سایه تاریک تو هنوز بر سرم هست
آینده بنظرم تاریکتر میاید و حجابی سیاه ، همچنان حجاب اشرافی ! خانوده ات
دیگر نمیترسم ، دیگر شبها از صدای پایی نمیلرزم ، و گریه کودکم را نمیشنوم .....مرد
بیست وشش سال دریک زندان تاریک لبریز ازبغض و حسادت ، درمیان دیوارهای خاکستری
حتی درها نیز آهنی وخاکستری بودند ، تنها چند شیشه رنگی بمن مژده میدا د که دربیرون خورشید همچنان میدرخشد .
زمین دیگر در یک نقطه متمرکز بود و من میدانستم از روی آن نخواهم توانست بپرم
ملاقات کننده گان با چشمان شیشه ای و ناخن های اره ای بسویم خیره میشدند .
مرد !
هنوز سایه شوم تو در اطرافم میگردد و من به آن روزی میاندیشم که باید درون یک سالن خالی و سرد بخوابم
در میان این تیره روزیها آسمانرا از یاد نبردم و ماه را و خورشید را که شفا بخش من بودند
تو برایم نقش یک ارباب را بازی میکردی اربابی که در کمپ نازی ها شکل گرفته بود و داغ آن بر بازو و دستهایت نشسته بودند
بی آنکه بدانم دژخیمی مرا بسوی خود میکشد با تنی لرزان و ناتوان بسویت کشیده میشدم
وتو اشکهای مرا دانه دانه میخواندی ومیشمردی مانند سکه هایت
فریب ، تو فریبکار بزرگی بودی نقش خود را خوب بازی میکردی در یک لحظه میتوانستی هزار چهره عوض کنی
مرد
تر ا چه بنامم؟
هر لحظه برای بیان زندگی تلخی درکامم مینشیند ، چه بگویم ؟ هر چند بار فرار میکردم بسوی غرب
وهنوز چمدانم را از تاکسی پایین نگذاشته بودم مامور هتل مرا فرا میخواند وتو ! با کلمات زشت ومستهجن خود
آن سفر را برایم تلخ میساختی
تو بیمار بودی ، خودت خوب میدانستی بیماری منحرف ومغزت آلوده تنها زمانی مهربان بودی که با دختران کم سن و سال و یا زنان پا بسن گذاشته
که میتوانستند نقش مادر را برایت بازی کنند ، آنگاه سرخوش بودی .
در سراسر زمان وجهان گم شده بودی ونمیدانستم درچه اندیشه ای
مرد !
شاید بجای زندگی کردن در رویاها بهتر آن بود که تن به قضا بدهم تا رضای تو فراهم شود
بهتر بود به اینده تاریکم بیاندیشم
آه ...خدا مهربانست و در فکر من هم هست
اما زمانی فرا میرسید که ترس همه وجودم را میگرفت پروانه های روحم لبریز از غم میشدند
و میل بفرار در من قوت میگرفت .
مرد
امروز نمیدانم چرا دیگران بندگی را قبول میکنند؟ آیا بانتظار الطاف خداوندی نشسته اند؟ خداوند به همه کمکی نمیرساند
بودجه اش کافی نیست !
در دل من آتش عشق شعله میکشید و در هرقطره خون من در رگهایم میجوشیدند
وسپس پیکرم به لرزه میافتاد ، از ترس و ضربان قلبم بیش از حد فزونی میافت
مردن بخاطر آسایش چه کسانی ؟ تو؟ ! نه !
چنینی مرگی هیچگاه مقدس نیست ،
امروز من وآزادیم را به یک گور مشترک میسپارند وپرچم سر زمینیم را برگورم برافراشته خواهند ساخت
اگر چه قهرمانی نبودم ، اما قهرمانانی را ساختم بی آنکه کسی بداند .پایان
دوشنبه 19 فوریه 2018 میلادی / اسپانیا / ثریا ارانمنش /.....