دوشنبه، بهمن ۳۰، ۱۳۹۶

یک منظمه

» منظومه ای برای خودم « !
------------------------------
تازه باور کرده بودم در جهانم هست یاری
باز چرخم داده بعد عمری روزگاری ، روزگاری 

اما این چرخش چندان طول نکشید ، " مرد "  سایه تاریک تو هنوز بر سرم هست 
آینده بنظرم تاریکتر میاید  و حجابی سیاه ، همچنان حجاب اشرافی ! خانوده ات 
دیگر نمیترسم ، دیگر شبها از صدای پایی نمیلرزم ، و گریه کودکم را نمیشنوم .....مرد

بیست وشش سال دریک  زندان تاریک لبریز ازبغض و حسادت  ، درمیان دیوارهای خاکستری 
حتی درها نیز آهنی وخاکستری بودند ، تنها چند شیشه رنگی بمن مژده میدا د که دربیرون خورشید همچنان میدرخشد .
 زمین  دیگر در یک نقطه متمرکز بود  و من میدانستم از روی آن نخواهم توانست بپرم 
ملاقات کننده گان با چشمان شیشه ای و ناخن های اره  ای بسویم خیره میشدند .
مرد !
 هنوز سایه شوم تو در اطرافم میگردد و من به آن روزی میاندیشم که باید درون یک سالن خالی و سرد بخوابم 

در میان این تیره روزیها  آسمانرا از یاد نبردم و ماه را و خورشید را که  شفا بخش من بودند
تو برایم نقش یک ارباب را بازی میکردی اربابی که در کمپ نازی ها شکل گرفته بود و داغ آن بر بازو و دستهایت نشسته بودند

بی آنکه بدانم دژخیمی مرا بسوی خود میکشد با تنی لرزان و ناتوان بسویت کشیده میشدم 
وتو اشکهای مرا دانه دانه میخواندی ومیشمردی مانند سکه هایت 
فریب ، تو فریبکار بزرگی بودی نقش خود را خوب بازی میکردی در یک لحظه میتوانستی  هزار چهره عوض کنی  
مرد 
تر ا چه بنامم؟ 
هر لحظه برای بیان زندگی تلخی درکامم مینشیند ، چه بگویم ؟ هر چند بار فرار میکردم بسوی غرب 
وهنوز چمدانم را از تاکسی پایین نگذاشته بودم مامور هتل مرا فرا میخواند  وتو ! با کلمات زشت ومستهجن خود 
آن سفر را برایم تلخ میساختی 
تو بیمار بودی ، خودت خوب میدانستی بیماری منحرف  ومغزت آلوده  تنها زمانی مهربان بودی که با دختران کم سن و سال و یا زنان پا بسن گذاشته 
که میتوانستند نقش مادر را برایت بازی کنند  ، آنگاه سرخوش بودی . 

در سراسر زمان وجهان گم شده بودی  ونمیدانستم درچه اندیشه ای 
مرد !
شاید بجای زندگی کردن در رویاها  بهتر آن بود که تن به قضا بدهم تا رضای تو فراهم شود
بهتر بود به اینده تاریکم بیاندیشم 
آه ...خدا مهربانست  و در فکر من هم هست 
اما زمانی فرا میرسید که ترس همه وجودم را میگرفت  پروانه های روحم لبریز از غم میشدند 
و میل بفرار در من قوت میگرفت .
مرد 
امروز نمیدانم چرا دیگران بندگی را قبول میکنند؟  آیا بانتظار الطاف خداوندی نشسته اند؟ خداوند به همه کمکی نمیرساند 
بودجه اش کافی نیست !

در دل من آتش عشق شعله میکشید و در هرقطره خون من در  رگهایم  میجوشیدند 
وسپس پیکرم به لرزه میافتاد ، از ترس  و ضربان  قلبم بیش از حد فزونی میافت 
مردن بخاطر آسایش چه کسانی ؟ تو؟ ! نه !
چنینی مرگی هیچگاه مقدس نیست ، 
امروز من وآزادیم را به یک گور مشترک میسپارند وپرچم سر زمینیم را برگورم برافراشته خواهند ساخت 
اگر چه قهرمانی نبودم ، اما قهرمانانی را ساختم بی آنکه کسی بداند .پایان 
دوشنبه 19 فوریه 2018 میلادی / اسپانیا / ثریا ارانمنش /.....