سه‌شنبه، اسفند ۰۱، ۱۳۹۶

سخنی که باتو دارم !

آدمی در عالم خاکی نمی آید بدست 
عالمی دیگر بباید ساخت و زنو آدمی 

خیز تا خاطر به آن ترک سمرقندی دهیم 
کز نسیمش بوی جوی مولیان آید همی ........." حافظ"

اوریانا فالاچی  خبرنگار و نویسنده  پر هیاهوی ایتالیایی ، هنگامیکه از دوست  پسرش حامله شد مجبور بود بچه را از بین ببرد  بنا براین برایش قصه ای نوشت .
امروز من بسبک او برای موجودی که در من رشد میکند نامه مینویسم !

 من از تو بیخبر بودم ، سلامت و سرحال  هرجا میدویدم و همه کارهایم را خودم به تنهایی انجام میدادم  ، بخاطر زیاده روی در خوردن شکلاتهای قلابی دچار بیماری شدم و برای درمان و آزمایش به بیمارستان رفتم . 
در آنجا در حین آزمایشها  ترا یافتند ، در گوشه ای خوابید بودی ، من از وجودت بیخبر بودم هیچ مزاحمتی برای من فراهم نمیکردی و هنوز هم آرام در گوشه ای خوابیده ای کم کم جزیی از وجود من شدی ، دکتر برایم وقت تعیین کرد تا ترا  بیرون بیاورد عواقب این عمل را میدانستم ،  از عمل سر باز زدم و بخانه برگشتم  ، حال هر سه ماه باید برای آزمایش به بیمارستان بروم و سر انجام نمیدانم تو مرا خواهی کشت و یا دکترها با داورهای سمی شان و حضور در بیمارستان که مرا  به حد مرگ میترساند .

من ترسی از تو ندارم و از اینکه در گوشه ای خوابیدی ای و مزاحمتی هم برای من تا به امروز فراهم نکردی از تو ممنون هستم اما آینده را نمیدانم درحال حاضر سرم را با اراجیف دنیا گرم کرده ام  ، با شورش ملاها ویاغی گری جوانان و بهم ریختگی دنیا ، جنگها ، آدمکشی ها  آنهم به تازگی بصورت دسته جمعی  در سقوط هواپیما ها و غرق کشتی ها ، گرسنگی که صورت زشت و کریه خود را به نمایش گذاشته و غذاها بصورت مصنوعی از درون آزمایشگاهها بیرون میایند وما شبه غذا میخوریم ، 

نه دنیا چندان زیبا نیست و اعتباری ندارد که من بخاطر آن زنده بمانم تنها نگران اطرافیانم هستم هرچند بزرگ شده اند اما هنوز این صندوق کهنه را بعنوان یادبود زندگی بر باد رفته شان دوست میدارند و حرمت میگذارند .

امروز تولد  آخرین نوه من است شش ساله میشود ، و ماه ژوئن  اولین نوه ام فارغ التحصیل دانشگاه میشود و میرود تا دوره دکترایش را ببیند ، میبینی که چندان در زندگی ام ناکام نماندم  با انکه تنها بودم و کوله باری ز غم همیشه بر شانه ام سنگینی میکرد . 

حال مانده ام با تو چه باید بکنم  ؟ هنوز بزرگ نشده ای همانقدر مانده ای  بچه نیستی نوزاد هم نیستی یک گوله در گوشه ای خوابیده ای که بتو مشکوکند مانند دوستی که ناگهان بخانه تو میاید پس از سالها اولین  بار مشکوک میشوی . این طبیعی است . 

من بتو شک ندارم با تو کنار آمده ام تا روزیکه مزاحم من نباشی و مرا دچار ضعف و کم خونی و غیره نکرده باشی بانو کاری ندارم آنروز مجبورم که خودم را به دست طبیبان ناشناس بدهم که تو و مرا تکه تکه کند  ، دیگر از من چیزی باقی نخواهد ماند ، من ضعف را دوست ندارم درگیر تختخواب بودن وچشمان ترجم آمیز دیگران که بمن دوخته میشوند مرا دچار تهوع میسازد ، من از زار بودن و نزار بودن سخت گریزانم  با قدرت تمام دارم با خودم مبارزه میکنم  مبارزه من درراه میهن و وطن نیست  این کار ها امروز از من ساخته نیست ، تنها تماشاچی هستم و زمانی انتقاد میکنم و دورانی کسانی را تحسین ، نه بیشتر ، خودم را برگ برگ کرده مانند برگهای کاغذی در معرض تماشا گذاشته ام این کار چند علت دارد چه بسا کسانی از آن درس عبرت بگیرند وچه بسا عده ای مرا ملامت کنند ، نه شاعرم ، نه نویسنده ، و  نه پژوهشگر نه تاریخ دان و نه معلم اخلاق و گاهی نقی میزنم .

حال با بودن تو چندان تنها نیستم نمیدانم در کدام گوشه پنهانی چون از بیرون و روی پیکرم چیزی دیده نمیشود ترا درعمیقترین زوایای پیکرم یافتند .
دوروز  است که به گریب سختی مبتلا  شده ام  از دولت سر مردان محیط زیست یکر وز هوا به بیست وپنج درجه میرسد و روز دیگر به هفده درجه گاهی ده درجه تنها چند بخاری برقی خانه را گرم نگه میدارد دستگاههای گرم کننده وخنک کننده احتیاج به نظافت کلی دارند که کسی را نیافتم آنها را تمیز کند  بنا براین هوای آلوده درون لوله ها وکثافت بیرون را به درون سینه ام میفرستد .چاره نیست ، در این سر زمین باید همیشه یک حامی و یا یک پدر خوانده داشته باشی تا فورا کار ترا راه بیاندازند در حاضر ا مشغول تماشا رژه دزدان هستیم که باکمال وقاحت راهی دادگاهای صوری ! میشوند پولهایشان در بانک بزرگ مرکز دزدان و قاچیاقچیان و آدمکشان و مردان سیاسی ! و پااندازان یعنی کشور کوچک »سوییس « پنهان است با قوانین سخت خودش حال اگر کسی محکوم شد پولهایش را نیز نصف میکنند اما چیزی به ملت بیچاره نمیرسد هرچه هست بین خودشان تقسیم میشود .
ظاهرا این قانون جدید نانوشته دردنیا ودرهمه کشورها  موبه مو اجرا میشود عده ای خوش خیال هم دارند بخیال خود مبارزه میکنند برای کی؟ شاید برای خودشان هیچکس خاکی را که روی آن زندگی میکند دوست ندارد تنها هنگامی بیاد آن خاک میافتند که باید فورا ادارکنند و جایی نیست !! یا خانه بناکنند و یا گوری بسازند ، آبها کم کم بخار میشوند وکره زمین میرود یا زیر خورشید بجوش آید و ذوب شود ویا منجمد بهر روی زندگی روی آن دیگر قابل تحمل نیست .
حال آیا ارزش آنرا دارد که من وتو باهم زنده بمانیم و یا باهم از دنیا برویم ؟ . پایان 
دلم گرفت  ز سالوس و طبل  زیر گلیم 
به آنکه بر در میخانه  برکشم علمی 

بیا که وقت شناسان  دو کون بفروشند 
بیک پیاله می صاف و صحبت صنمی 
---------------------------------
نوشته : ثریا ایرانمنش > » لب پرچین « / اسپانیا / 20/02 /2018 میلادی /..