بر اندازم ، براندازم ، دوباره باخون خویش ، ترا میسازم ! ایران !
عمرتان طولانی جسمتان سلامت و روحتان پاک و قدرتان روز افزون اگر بتوانید ایران را بسازید و از دست غولان آنرا بیرون بیاورید ! ما ایران خود را دیدیم با همه زشتیها وزیباییهایش با همه رنجها و دردها و ریا کاریهای مردمش این مردمند که باید بخود آیند نه در و دیوار واین رنگهای هستند که ما را بیرنگ ویا رنگین میسازند باید از آن رنگها و.نیرنگها گریخت .
زمان ما هنوز اینهمه دریدگی و درعین حال درماندگی نبود ، زندگی مانند یک جویبار آرام میگذشت و ما با کشتی های کاغذی خود روی آن شناور بودیم ، اینهمه مسافت بین بالایی ها و پایینی ها نبود ، کارگر حرمتی داشت و کارمند احترامی ، سندیکایی داشتیم حساب و کتابی در پیش بود و اگر کسی میدزدید " خیلی آهسته " مانند یک شبگرد دست بمال دیگری میبرد بیشتر رشوه ها رواج داشتند تا غارت اموال عمومی ، ما کودکان تازه پر وبال باز کرده پارتی هایمان با چند بسته چیپس و چند عدد کوکا کولا وچند صفحه گرامافون که با آن بتوانیم مثلا برقصیم ، رقص را میبایست در کلاسهای مخصوص فرا میگرفتیم که بیشتر این کار دردست " ارامنه " بود بزرگترین و بهترین تفریح ما این بود که به " ته داناسان " فرودگاه تازه ساخته شده مهر آباد برویم چهار تا شش متعلق به جوانان بود از شش ببعد متعلق به مردان وزنان و سپس رستورانی شیک که درآنجا برایمان یک ساندویج سالاد الویه یک دنیا لذت بود ، کافه نادری بهترین پاتوق ما بود قهوه ترک ، پشملبا وتوت فرنگی با خامه وموزیک زنده ورقص تا نیمه شب درون پارتیهای ما خبری از مواد مخدر و شیشه و قرص برنج نبود تنها یک » آبجو« مارا کفایت میکرد تا سر مست شویم آنهم زمانی که بسن بلوغ رسیده بودیم ! لباسهایمان بسبک ستارگان قدیمی سینما با دامن نهای بلند وکفشاهای پاشنه صناری چهار ساتی ویک ژوپون آهاری زیر دامن مان آستیین هایمان اکثرا بلند یا نیمه بودند اینهمه عریانی و ولنگاری امروزی زنان و دختران را نداشتیم در ذاتمان نبود مدارسمان همه مرتب و منظم و مدارس خارجی برای آنهاییکه میل داشتند » خارجی « بمانند بخیال خود ایرانیان عقب افتاده وا مل را دوست نداشتند بچه فلان حاجی بازاری در مدرسه فرانسوی درس میخواند و نیمه کاره با پسر بچه حاجی دیگری وصلت میکرد ! اما هرچه بود آرام بود ملاها درکنج آغل خودشان و سوار خر خودشان که امروز آن خر تبدیل به مرسدس بنز وبی ام دبلیو و غیره شده است .
( درواقع نیم بیشتر بدبختی ما دست همین حاجی بازاری هاست ) !!! سیر نمیشوند و ایکاش کمی سلیقه در ساختن قیافه خود بخرج میدادند کپی از روی مجلات !!
اکبرو ( رفسنجانی ) هنوز داشت در باغهای بسته کنار دست پدرش بیل میزد ، ناگهان شد سر دار سازندگی ! آنهم باکشتن و بردن اموال دیگران .
دکتر حمیدی شیرازی داشت برایمان از عشق میگفت وخواهر نازنینش بما درس خانه داری میداد ، ناگهان نیمه شبی طوفان شد ( مانند همان طوفان شب گذشته که مرا در خود پیچید و مجبور شدم با کیف آبجوش وارد تختخوابم بشوم )!!
ناگهان شعرایی نظیر الف . بامداد ظهور کردند وآن مردک تریاکی پیر همان میهمان هر شب لولی وش همان سنگ تیپا خورده تریاکی ،و حضرت والامقام جناب " سایه : و حضرت اجل جناب بزرگ علوی با چند برگ ورق پاره هایش ، و دیگران ، ناودان توده ترواش کرده بود و گل ولای را داشت بسرعت بسوی سر زمین ما جاری میساخت . ناگهان خوانندگان جوانی آمدند و ما را به رویاها فرو بردند فراموش کردیم کی هستیم .و کجاییم ، » ایران « گم شد ، فراموش شد ، لندن ، پاریس رم وتگ لباسها شخصیتها بدینگونه شکل گرفت دیگر کسی به خیاطی احتیاجی نداشت و آن هنر ارزشمند را که من در تابستانها در هنرستان بانوان فرا گرفته بودم خریداری نداشت .
میزهای قمار ولو شدند منقلها به اشکال مختلف چیده شدند بعنوان یک نمایش ! درگذشته اگر کسی تریاکی بود پنهانی در خانه اش کارش را میکرد وبا عطر وادوکلن خوشبو بیرون میرفت ، حال زنان نیز لب به وافور بازکرده و خوانندگان نورسیده با لباسهای گرانبهایشان ولو جلوی منقل ها لم میدادند ، همه چیز ناگهان تغییر کرد ومن هنوز درهمان شلوار جین آبی وتی شرت و موهای صاف خود حیران دگرگونیها و نگران این بودم که خار سر دیوار به پای فرزندم فرو نرود . همه چیز ناگهانی فرو ریخت .
حال امروز این خون جوانان است که بجوش آمده و بغض های فروخفته که بصورت آواز از سینه آنها بر میخیزد آنها بر خواهند خاست میدانم ، بخوبی میدانم که آنها ایران را نجات خواهند داد برای خودشان نه مریم بانو ونه شهربانو !......ونه من .
" اگر پا اندازها و جا اندازها بگذارند که تعدادشان همه جا به وفور دیده میشود ".
امروز خوشحال شدم که دوباره چهره با محبت و مهربان پرویز کاردان را روی صفحه یوتیوپ دیدم این بار مجبور شده به خانه دوست قدیمی اش " خانه قمرخانم نوری زاده برود و نگاهش را از آنجا به بیرون بفرستد امیدوارم که این دوستی ادامه داشته باشد پرویز کاردان مردی درست کردار مردی وارسته و مردی داناست . پایان
اشک و درد و ناله شد در چشم و جان و سینه ها
لاله و سوسن شد و د رمجمر گلشن بسوخت
تا چه خواهد کرد با جان چون فر وگیرد مرا
شعله ای که امروز این و دل ز یک روزن بسوخت
پایان نوشته : ثریا ایرانمنش .» لب پرچین « / اسپانیا / 19 /02/ 2018 میلادی /...