دوشنبه، اسفند ۰۷، ۱۳۹۶

باد فنا


در پی آن دیدگان مشتعل 
در کنار ان دیده های گریان 
سوگند ترا باور کردم 

با غ ما خشک و بی باران بود 
.من آن خرمن سوخته را بتو سپردم 
 بیشه ها و گندم زاری مشتعل  در آتش 
چه بجا ماند ؟ خاکستری گرم 
و در کف خیابانهای ظهر تابستان پاهایی آبله زدند 

من در کنار آن آسیاب متروک 
 بتو میاندیشیدم 

در پس آن ( چشمان) سبز  سوار بر اسب  تا جنگلهای بی انتها

امروز از پس شیشه های  کدر و خاک گرفته 
در انتظار آخرین گفتارت هستم 

دیدم  چهره  بی تاب  ترا 
هم در آفتاب هم در مهتاب 
دیدم ساعد دو بازوی ترا  هم در سایه 
همه در تاریکی شب

بخیال اپن چشمان  روشن کویر را در خیال زمزمه کردم 
( به زودی بر میگردیم ) 
حال از سوگند گریزان  تو ، در حیرتم 

وتو؟!  به کجا میروی ای رهرو بی مرکب وبی شمشیر 
ما در این بهار  این سان بیقرار
وای  وای از آن آرزوهای  بی زوال 
پایان 
دوشنبه 26فوریه 2018 میلادی / ثریا اسپانیا