مانعره شب زنیم ، خاموش / تا درنرود درون هرگوش
تا صبح وصال در رسیدان/ درکش ، شب تیره درآغوش.....رومی
........
تو گفتی ، میتوان سخن گفت
تو گفتی تردیدی نیست
تو گفتی آهنگ نغمه ها ، تا آسمان لاجوردی
میرود
وحباب روی جام شراب
از بلور چشمانت روشن تر است
چگونه نفهمیدی که گل یاس
آغشته به زهر است
چگونه ندانستی سخن از آشنایی
یک فریب است
چگونه توانستی ساقی را بکشی
وجام هزارساله را بشکنی ؟
توکه ...پیوندت در مسیر آن زمان بود
تو ، با دستهای نازنیت
این ریشه کهن را از خاک بیرون کشیدی
امروز کدام دست پاکی
برایم پیام آشنایی دارد
امروز تصویر شکسته ترا
در یک قاب کهنه مینگرم
واضطرابی مبهم ،
خواب طولانی مرا پریشان میسازد
..........تقدیم به ف / شین ........
ثریا / اسپانیا / دوشنبه
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر