سه‌شنبه، شهریور ۲۳، ۱۳۸۹

چنان نماند...و چنین هم نخواهد ماند

با نفس ، حدیث روح کم گوی / وزنافه مرده شیر کم دوش .

................

ماندت بیهوده است

زندگیت بیهوده است ، درکاهش شب

که میپنداری جایت خوش است

درخواب ترا دیدم

عریانی ترا، درمیان اجساد پوسیده

آن غمگین عاشق دیرینه

در انزوای خودت ، میگریستی

رها شده ازخود ، رها شده ازتن

رها شده از روح ، درتلاشی بیهوده

مضراب مسی دیگر بکار نمی آید

به فکر تکه هیزمی باش برای احاطه کامل

آتش ......

دیگر بهاری نیست ، خزانی نیست

هزاران لاله سرخ از تبارگلرخان

با دستهای آلوده ات

پرپر شدند

گیسوی بلند آنها، به دست تو افشان شد

تو در ( بهاری دروغین )

از نردبان سالها ، بی وحشت بالارفتی

تو با مصلحت روزگار

از خم شراب گریختی و......

به لیله القدر سلام گفتی

تو نیز درهلال ماه آیه افسونگری را

خواندی ،

در طوفان بزرگ یک تاریخ

در پیراهنی به رنگ شکوفه ها

در کناربرده داران ایستادی

به آسما ن بگو ، خنجری برایت آماده سازد

دیگر هیچ پنجره ی برویت باز نخواهد شد

..........ثریا/ اسپانیا/...............

 

هیچ نظری موجود نیست: