با نفس ، حدیث روح کم گوی / وزنافه مرده شیر کم دوش .
................
ماندت بیهوده است
زندگیت بیهوده است ، درکاهش شب
که میپنداری جایت خوش است
درخواب ترا دیدم
عریانی ترا، درمیان اجساد پوسیده
آن غمگین عاشق دیرینه
در انزوای خودت ، میگریستی
رها شده ازخود ، رها شده ازتن
رها شده از روح ، درتلاشی بیهوده
مضراب مسی دیگر بکار نمی آید
به فکر تکه هیزمی باش برای احاطه کامل
آتش ......
دیگر بهاری نیست ، خزانی نیست
هزاران لاله سرخ از تبارگلرخان
با دستهای آلوده ات
پرپر شدند
گیسوی بلند آنها، به دست تو افشان شد
تو در ( بهاری دروغین )
از نردبان سالها ، بی وحشت بالارفتی
تو با مصلحت روزگار
از خم شراب گریختی و......
به لیله القدر سلام گفتی
تو نیز درهلال ماه آیه افسونگری را
خواندی ،
در طوفان بزرگ یک تاریخ
در پیراهنی به رنگ شکوفه ها
در کناربرده داران ایستادی
به آسما ن بگو ، خنجری برایت آماده سازد
دیگر هیچ پنجره ی برویت باز نخواهد شد
..........ثریا/ اسپانیا/...............
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر