پنجشنبه، مهر ۰۱، ۱۳۸۹

فریاد

از بهشت شما ، دورشدم

آنچنان تلخ وپراندوه

آنچنان دور  و..دور

وآنچنان لبریز از تلخی ام که

آب زمزم وکوثر  هم قادر به شستن

این اندوه نیست

همه درد بودم ، گریه بودم اندوه بودم

وهرروز مرگ را با چادرسیاهش

بر بالای پنجنره ها میدید م

از کنار شما گذشتم

از کنار شما فربه شدگان

که درجستجوی سکه ها

آخرین کاسه لجن را سر  میکشید

ودران چشمه ننگین

غسل جنابت میکنید

من ، همه درد بودم ، همه رنج

مرا عریان کردید

وسپردیده به بازار برده فروشان

بی آنکه زخمهایم را ببنید

از بهشت شما دورشدم

درآن زمان که :

هستی یک انسان ، از یک سکه قلب

ارزان تر بود

از بهشت شما دورشدم

درسکوت خود افسانه گوی قصه هایم

از پشت مهربانی درختان جنگل

تا انتهای زمستان

........ثریا ایرانمنش / اسپانیا .........

هیچ نظری موجود نیست: