از بهشت شما ، دورشدم
آنچنان تلخ وپراندوه
آنچنان دور و..دور
وآنچنان لبریز از تلخی ام که
آب زمزم وکوثر هم قادر به شستن
این اندوه نیست
همه درد بودم ، گریه بودم اندوه بودم
وهرروز مرگ را با چادرسیاهش
بر بالای پنجنره ها میدید م
از کنار شما گذشتم
از کنار شما فربه شدگان
که درجستجوی سکه ها
آخرین کاسه لجن را سر میکشید
ودران چشمه ننگین
غسل جنابت میکنید
من ، همه درد بودم ، همه رنج
مرا عریان کردید
وسپردیده به بازار برده فروشان
بی آنکه زخمهایم را ببنید
از بهشت شما دورشدم
درآن زمان که :
هستی یک انسان ، از یک سکه قلب
ارزان تر بود
از بهشت شما دورشدم
درسکوت خود افسانه گوی قصه هایم
از پشت مهربانی درختان جنگل
تا انتهای زمستان
........ثریا ایرانمنش / اسپانیا .........
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر