یکشنبه، شهریور ۲۸، ۱۳۸۹

شب سیاه

 

آنکه دانست زبان بست / وآن که میگفت ندانست ،

--------------

آن شکری را که مصر  هیچ نبیند بخواب

شکر ، که ما یافتیم دربن دندان خویش .// مولای رومی.

....

به هریک از > شما> که سلام میگویم ،

باید بیاد داشته باشم که :

چند >من درشما < خفته است

ودر کار  شکستن دلهاست

آیینه روح » شما « شکسته

سنگوار ه هارا درکنارهم چیده اید

درانتهای عطش سوزانی ، پشت دیوار

سیه روزی

تا مرز مرگ وزندگی

تشنه مانده اید

من از عشق میگویم واز هراس آن

از مستی عشق با سنگ ریزه های

در خشانش

از گلهای زیبای قالی

که هزاران رنگ را درذهن روشنم میپاشد

از عشق میسرایم ومینوشم آب گوارای آنرا

با آواز عاشقانه ، میتوانم ستونی بسازم

در پشت بام تیره » شما «

ونیزه ای که سوراخ میکند

قلب سیاهی را

آن نگاه که عریانی روح شمارا

میبیند

از عشق لبریز است

» شما « چند منی ، در خاطره های

گریز پای کامیابی شبهای بی ارزش خود

به بودن وماندن میاندیشید.

.........ثریا / اسپانیا / یکشنبه / 19 سپتامبر.......

 

هیچ نظری موجود نیست: