گاهی دیوانگی تنها سلاحی است دربرابر شورش این دنیای بیرحم ،
پاک خودم را به دیوانگی زدم ، چگونه میتوانستم ثابت کنم که من یک
دختر پاکیزه ویک موجو زنده هستم درقالب یک زن که نفس میکشم
چطور میتوانستم به آن زن لکاته با لبهای قیطانی که همیشه یک سقز
در دهانش میچرخید واعصاب را به رعشه درمیاورد بگویم :
عشق ورزیدن به پاکی از همه ناپاکی های تو با ارزش تر است ، توکه
پس از سالها ولگردی حال همسر والامقام شده ای وامروز مومن بدون
چادر سیاه ازخانه بیرون نمیروی ، ثابت کنم که تنها حسادت وبیرحمی
وجودت را انباشته ترا باین شکل و صورت به حیوانی مبدل ساخته
است .
.........
در کنج کلیسا درمقابلش زانو زدم .گفتم با این ریاکاران واین مردم
نادان که تنها تر ا به زبان گرامی میدارند اما قلبشان فرسنگها از تو
ومرام تو دوراست چگونه میتوان کنار آمد ؟
ترا در یک کتاب دریک چهار دیواری طلایی پنهان نگاه داشته واز
آموزش های اخلاقی تو هیچ خبری نیست ، همه قلب خودرا از دست
داده اند آنها از فرمان تو سر پیچی میکنند ، آنها انسانهارا به آتشی
سوزان میفرستند وبه دیگران با دیده تحقیر مینگرند ، آنها خودفروشانی
هستند که نمیخواهند خودرا وترا باور کنند ،
آه ...به دنبال کدام بشارت ایستاده ای ؟ برای نسل تو هیچ نشانی نیست
باید صبر ایوب داشت تا دوباره به پنداری نزدیک شد.
...........ثریا / از یادداشتهای روزانه ...........
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر