جمعه، شهریور ۱۲، ۱۳۸۹

بمن بگو ، فردا چه رنگی دارد ؟

ما ماندیم تا زخم کهنه سر زمینی را بهم آوریم

لاشه ها روز ی گم خواهند شد وما همان خورشیدیم که آنهارا میپوشانیم

از یادداشتهای کهنه .

.............

مپرس دشمن کجاست ، او درکنارت نشسته است

همچو یکدوست ، یک رفیق ویک.......

دشمن تو درکنارت ایستاده

او خواهر بی شرم توست

شاید برادری با شمشیر آخته

او شراب را باسم آمیخته

او از میان امواج خون وبلاهت

پای به هستی نهاده

هر جا بروی ، ترا دنبال خواهد کرد

او جرئت مردن را ندارد

شرف او درگرو سکه هایش نهفته

او خودر ا فریب داده ، ترا فریب داده

وخانه پدری را میفروشد

تو با دست او نابود خواهی شد

پیروزی او درانبوه سکه هایش جای دارد

او کرمی است که بردرخت تنومندی نشسته

برگهارا میجود تا به ریشه برسد

وتو به کام او خواهی رفت

تازیانه را بردار

بر صورت او نقشی بگذار

تا بماند بیادگار

......................

بودن درکنارت را ترک گفتم

تنها به پرندگان می اندیشم  که درقفس مانده اند

آن ابر سیاهی که بر رودخانه زندگی ما نشست

باران شد واز چشم من فروریخت

دیگر هیچگاه ترا نخواهم دید

سر زمین من

نه دراین عالم ونه درعالم دگر ی

روزی آیینه روشنی بودی

بازتاب زندگیم

ترا با معیار عشق خود سنجیدم

دیگر درسینه پرمهرت ، رنگی واعتباری نیست

مهری نیست ، یاری نیست، دلداری نیست

آتشی سوزان تراز آتش جهنم

بر پیکرت پیچیده

بوته های گل سرخ کوچکم

از سایه تو محروم

زیر آفتاب سوزان هر روز به رنگی و...به زنگی

وآوایی

نمیدانم کدامین سنگ آفرینش ؛ برجان تو نشست

تا تو بدینگونه بیداد گر شدی

..........ثریا/ اسپانیا/ جمعه .................

 

هیچ نظری موجود نیست: