هر روز بعد از ظهر با یک بسته بندی زیر بغل میاید رنگ پریده ،
بد عنق واخمو از او میپرسم حالت چطوراست ؟ بدون آنکه بمن نگاه
کند میگوید خوبم ، خوب خوبم ، درون بسته او یک نان لواش بزرگ
باندازه یک رومتکایی ومقداری پنیر وکمی خرما ویک بطر آب برای
افطاری میاورد ، او گارد است وهمه شب تا صبح پای تلویزیون مینشیند
وصبح زود بخاتنه میرود وتاغروب بعد میخوابد ، سحری هم نمیخورد
تنها کتابی را که میخواند کتاب مقدس خودش است از او میپرسم
تو که اینهمه مقدسی چرا دریک کشور بیگانه وکافر زندگی میکنی؟
میگوید آمده ام کار کنم ومخارج خانوااده امرا تامین نمایم زن وبچه هایم
در مراکش زندگی میکنند ، خوب ماهی هزا یورو بد پولی نیست تازه
خانه را نیز با چند نفر شریکی گرفته ایم من مقدار کمی میپردازم .
از من میپرسد تو چرا روزه نمی گیری ؟ گفتم چرای آن بخودم مربوط
میشود اما میخواهم بتو بگویم پنج ساله بودم که قران را شروع کر دم
ودر سن شش سالگی هنگامیکه به مدرسه رفتم نیمی از غزلهای کتاب
دیگری که برای ما حکم قران شمارا دارد از حفظ داشتم ، حافظ ،
تو حافظ را میشناسی ؟ گفته های او برای من حکم الهی را دارد من از
معنی قران چیزی نمیدانم ، گفت برو عربی یاد بگیر ! گفتم زبان من ،
زبان فاخر پارسی است وآنرا با هیچ زبانی دردنیا عوض نمیکنم ، حال
میخواهی برایت چند سوره ازحفظ بخوانم ؟ بدون آنکه معنی آنرا بدانم
نان را خودش میپیزد ، پنیررا خودش با شیر حلال ! در ست میکند !
ودر یک کشور کافر نمیدانم از کدام آب مینوشد ؟
سپس با حالتی خشونت بار فریاد کشید ، ما پیروز میشویم ، پیروز !
ما خواهیم جنگید ، خیال کردید ، مارا دست کم گرفته اید ما جنگ
میکنیم بلی جنگ تا دنیای کافررا از هم بپاشیم >
چیزی نداشتم بگویم تنها با تاسف از اینهمه بی خبری راهم را کشیدم
ورفتم درحا لیکه زیر لب زمزمه میکردم :
ما نه رندان ریاییم وحریفان نفاق / آنکه او عالم سرست بدین حال گواه
.........ثریا /اسپانیا . پنجشنبه .......
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر