مار سبز
ای گمشده از گله دیوان ؛ به کجا میروی ؟
آن ماران خوش خط و خا ل که بخون بره ای چو تو
تشنه بودند ،
امروز سیراب شدند
هنوز باران سنگ میبارد در کوی تو
وتو نشسته ، ساکت ، سرد ، خاموش ؟
بیاد آن ماران خوش خط وخال که در آستین ناپیدای تو ؛
لانه کرده بودند !؟
به کجا میروی ؟ ای مسافر خسته !
درب غار بسته شد
اصحال کهف در آن ماندند
برای بره های آینده
.......
جنگ ؛ جنگ
هنگامه غریبی است
روز؛ روز جنگ است
باید دل سنگ داشت
نشستن برپای یک شمع ودل را به دریا زدن
کار بی دلان است
روز ، روز جنگ است
در هرسایه ای ، یک سیاهی
پنهانی ترا ، به سایه میکشد
ترا نیست میکند
امروز روز گل چیدن نیست
شب در ظلمت خود
( هزاران خفاش خون آشام ) پنهان دارد
..............
ثریا / اسپانیا
28/10/2008
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر