دیدار دوست
امروز صبح جون هانت را دیدم ؛ همسایه قدیمی وخوب خودمان را تقریبا پانزده سال
میشد که اورا ندیده بودم ؛ هیچ فرقی نکرده بود همان زن سالمنمد انگلیسی با پوست سفید و
موهای نقره ای اش ؛ تنها یک عصا اضافه دستش بود ؛ با کیف خریدش عصا زنان وبسرعت
میرفت تاجاییکه من دویدم تا باو برسم ؛ سخت درآغوشم گرفت صورتش از خوشحالی مانند
لبو قرمز شد ! از بچه ها پرسید واحوال همه را باو گفتم .
ما وجون هانت همسایه بودیم در یک محله خوب واعیانی ! جون با همسرش ویک سگ کوچک
مامانی زندگی میکردند تا اینکه جون به ریاست کمیته محله برگزیده شد وقوانینی را بمرحله
اجرا درآورد که برای ما کمی دشوار بود ! بهر روی باهم کنار میامدیم .
مستر هانت به بیماری سرطان درگذشت ؛ جون با آنکه چهل سال بود که در اسپانیا زندگی
میکرد هنوز زبان اسپانیا یی را حرف نمیز د وبرای بردن همسرش به بیماستان وسایر موارد
از بچه های من کمک میگرفت .
پس از فوت همسرش روزی بمن گفت :
دراینجا ودر بیمارستانها با ما خیلی بد رفتاری میشد به همین دلیل من فکر کرده ام که برای
بیماران سرطانی در حال موت یک آسایشگاه بسازم ! واز همه شما ها میخواهم که بمن کمک
ویاری برسانید.
پسرکوچکم کارهای دفتر وترجمه اوراق وکارهای شهر داری را بعهده گرفت ، دختر کوچکم
کارهای ترجمه وتایپ را در اختیار داشت ودختر بزرگم هرگاه که از آمریکا بر میگشت بنوعی
کمک خود را باو میرساند وحتی چند بار در مسابقا ت دوی مارتن شرکت کرد وجایزه نقدی را
به مرکز جون هانت که حالا نامی برای خودش داشت اهدا کرد منهم کارهای خیریه وجمع اوری
نقدینه ولباس وفرستادن نامه به اطراف دنیا واطلاع دادن به همه کسانیکه میشناختم وخودم نیز
کمد لباسم را خالی کردم منجمله پالتوی پوست گراتبهایم را که هدیه همسرم بود به خانم هانت
دادم .
کم کم سرو کله عده ای پیاد شد که با چکها وپولهای نقد !! بما کمک میکردند این مرکز کوچک
به دامن مادر ( هاسپیز –لندن) متصل شد وآهسته آهسته با دادن چند مدال وتقدیر نامه ما کنار
آمدیم وتازه فهمیدیم که ای دل غافل ما درخواب خوش مستی وبخیال آنکه داریم راه خیر میرویم
در حالیکه دیگران از ما خیر ترند !!!!.
خانم جون هانت هنوز مدیره این مرکز وبیمارستان با هشت اطاق است ! چند مدال هم از دست
پرنس ولایتعهد انگلستان گرفته اما دیگران کارها را بعهده دارند !! مانند همه کارهای دنیا ؟!
مجسمه برنزی اورا در وسط حیات بیمارستان زیر فواره های آب قرار دادند وخودش را هم
در یک اطاق مجلل نشاندند تا تنها جواب تلفن ها را بدهد ونامه هارا امضا کند بقیه کارها را سکرتر
انجام میدهد !.
امروز غم دنیا را درچشمانش دیدم واز ا ینکه پس از چند سال دوباره خاطره ها زنده شده بودند سخت
خوشحال شد واز همسایه ها گفت واز اینکه ما دیگر درآن محل نیستیم متاسف بود .
از من پرسید الان کجا زندگی میکنی ؟ باو گفتم سری تکان داد وهیچ نگفت و دیدار خوبی بود .
ثریا / اسپانیا
آگوست دوهزارو هشت
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر