نمونه وقاحت
دلم میخواست هنگامیکه اورا معرفی میکنم بگویم بفرمائید :
جناب مجسمه وقا حت ! اما سکوت کردم ومجبور شدم
ا ورا بطور طبیعی معرفی نمایم
مردیکه لباس شیکی پوشیده بود وساعت طلایی بر مچ دستهای
لاغرش گریه میکرد ویک انگشتر الماس به انگشت کوچکش .
چمدان بزرگی به همراه داشت که اسباب کارش بود.
به دوستم گفتم :
می بینی با پولهای من این لباسهارا پوشیده وخودش را آراسته
حال با پررویی تمام جلویم ایستاده است ، رنج آور است ، نه ؟
رفته وخودش ر ا به بهای نازلی فروخته ، در ازای هیچ وبا بد نام ترین
وبدبخت ترین زنها همخانه وهم خوابه میشود.
او به چابکی وسرعتی که از سن وسال او بعید بود خودش را جلوی
پنجره رساند وگفت ، به ، به ، عجب خانه باصفایی است !!!
حال که نگاهش میکردم حالم بهم میخورد ، قبلا دراو چه چیزی بود
وچه چیزی جلب توجه مرا کرد ؟ هیچ ! یک آدمک معمولی؛ خیلی
معمولی که با هوچی گری و پا اندازی خودش را به بالا کشانده بود
روزیکه اورا دیدم یکروز صبح سرد زمستانی بود وحال که اورا پس
میراندم یک شب گرم تابستان .
چشمان هیز وپر تمنایش بسوی زنان ودختران جوان دوخته شده بود
دوستم گفت :
لابد دنبال نسخه جوان میگردد.
گفتم همینطور است اما آنچنان بو گرفته که گمان نکنم حتی یک سگ
ماده هم بطرف او بیا ید .
........
از یادداشتهای روزانه / سال دوهزارو چهار
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر