پنجشنبه، مهر ۱۸، ۱۳۸۷

نمونه وقاحت

نمونه وقاحت

 

دلم میخواست هنگامیکه اورا معرفی میکنم بگویم بفرمائید :

جناب مجسمه وقا حت ! اما سکوت کردم  ومجبور شدم

ا ورا بطور طبیعی معرفی نمایم

مردیکه لباس شیکی پوشیده بود وساعت طلایی بر مچ دستهای

لاغرش گریه میکرد ویک انگشتر الماس به انگشت کوچکش .

چمدان بزرگی به همراه داشت که اسباب کارش بود.

به دوستم گفتم :

می بینی  با پولهای من این لباسهارا پوشیده وخودش را آراسته

حال با پررویی تمام جلویم ایستاده  است ، رنج آور است ، نه ؟

 

رفته وخودش ر ا به بهای نازلی فروخته ، در ازای هیچ وبا بد نام ترین

وبدبخت ترین زنها همخانه وهم خوابه میشود.

 

او به چابکی  وسرعتی که  از سن وسال او بعید بود خودش را جلوی

پنجره رساند وگفت ، به ، به ، عجب خانه باصفایی است !!!

 

حال که نگاهش میکردم حالم بهم میخورد  ، قبلا دراو چه چیزی بود

وچه چیزی جلب توجه مرا کرد ؟ هیچ ! یک آدمک معمولی؛ خیلی

معمولی که با هوچی گری و پا اندازی خودش را به بالا کشانده بود

روزیکه اورا دیدم  یکروز صبح سرد زمستانی بود  وحال که اورا پس

میراندم یک شب گرم تابستان .

 

چشمان هیز وپر تمنایش  بسوی زنان ودختران  جوان دوخته شده بود

دوستم گفت :

لابد دنبال  نسخه جوان میگردد.

گفتم همینطور است  اما آنچنان بو گرفته  که گمان نکنم  حتی یک سگ

ماده هم بطرف او بیا ید .

........

 از یادداشتهای روزانه / سال دوهزارو چهار

 

 

 

 

هیچ نظری موجود نیست: