دوشنبه، آبان ۰۳، ۱۳۹۵

ادامه داستان / بیماری

مقدمه :
از صدای رعدوبرق وریزش باران بیدار شدم ، نگران مبل وصندلیهای بالکن بودم ، هرچند روی آنهارا پوشانده وچادرهارا کشیده ام اما از لابلای وگوشه ها چادر ها باز آب یا اگر بادی بوزد خاک  به درون میریزد ، مهم نیست فردا به آن فکر میکنم الان ساعت  1/58 دقیقه صبح است ، صدای رعد وبرق  که نه باران بلکه سیلاب از آسمان روان است . خواب رفته  پس بهتر است بخانه آن دو جوان بروم وباقی سرگذشت را بنویسم .ث
-----------
شبی مایکل  لرزان وتبدار بخانه آمد ، گفت گمان دارم که سرما خورده ام  وتب کردم  درجوابش گفتم :بسکه دراین هوای سرد خودترا میشویی ومرتب زیر دوش آبی  ، بشدت لاغر شده بود  ، دکتری را خبر کردم تا بر بالای سراو بیاید میلرزید دندانهایش رویهم میخورد ،  دکتر آمد واورا معاینه کرد سپس به بیمارستان خبر داد تا آمبولانسی برای بردن او بیاید .چی شده دکتر ؟ چه خبر است ؟ 
- تو نمیدانستی که او بیمار است وچه بیماری گریبان اورا گرفته ؟ 
-نه  ! میدانستم که قبلا مسلول بوده اما حال .....
نگاه دکتر ترحم آمیز بود  وگفت :
آرام باش  دخترم ، بیماری سل او مدتهاست که تمام شده  اما خونش آلوده است ، خون او سمی وآلوده است بهر روی ما منتظر چنین روزی بودیم  وامیدوارم  که ترا آلوده نکرده باشد ، نگاهی به تختخوابهای جداگانه انداخت وسپس ادامه داد که :
هر چه زودتر تو هم به مطب بیا تا یک آزمایش از تو بعمل بیاوریم ،خیالت راحت باشد تنها یک آزامایش است ......

ودکتر خبر نداشت که من جنینی درشکم دارم . هنوز به مایکل هم نگفته بودم .
برای همین بود که مرتب خودرا میشد میخواست آلودگی را از جسم وروحش پاک کند ، برای همین بود که آنهمه وسواس داشت وهر روزوهرساعت خانه را تمیز میکرد ، او همه چیز را آلوده وکثیف میدید ، چرا که خون خودش آلوده به ناپاکیها بود .
پس هردوی ما آلوده به سم شده ایم !.هم من وهم آن موجودی که هننوز به دنیا نیامده است ، موجودی که نمیدانستم اورا دوست خواهم داشت یانه ، موجودی که نمیدانستم نر است یا مادینه ، ونا خواسته درآنجا داشت به زندگی گیاهی خودش ادامه میدا دتا موقع رسیدن وافتادن از درخت ،  نه! او نخواهد رسید همچنان کال اورا از ریشه بیرون میکشم  ،هرچه هست باید نابود شود ، هردوی ما باید نابود شویم ، بزودی اورا به دست جلاد میسپارم وخودمرا ....
 دیگر نمیتوانم فریاد بکشم " یا حضرت مسیح  باید از چگوارا طلب کمک  بکنم !!  مگر نه اینکه او مسیح تازه است ؟! سرم را میان دستهایم گذاشتم ، نه گریه نمیکردم خیلی کم اتفاق میافتاد که گریه بکنم ،بیاد پدرم افتادم ، که لال وکر از دنیا رفت ، ومادر وخواهرانم که زیر آوار دفن شدند برادر کوچکم ..... آه اگر این جنین پسر باشد  ، بی فایده است بیمار است آلوده است  چرا باید موجود علیل وبیماری  را به دنیا بیاورم وشاهد مرگش باشم ؟  تصمیمم را گرفتم .
مایکل  دربیمارستان بستری شد هرروز باو سر میزدم گاهی که حالش کمی بهتر بود ومیتوانست حرف بزند میگفت :
شاید تواولین وآخرین زنی باشی که بعد از مادرم ترا دوست داشتم ، تو باید خیلی مواظب خودت باشی ،
 هستم نگران مباش !!
ادامه میداد :
تو نمیدانی که دراین دنیا چه اتفاقاتی دارد میافتد ، وچه نیروهای نا مریی بر سرنوشت ما حاکمند وچه قدرتهای دیکتاتوری را بر سرما بیچارگان سوار میکنند ، ما بردگانی بیش نیستیم ،  همه برده ایم هرکدام در مراتبی ، تو خیلی مواظب خودت باش تو قوی هستی ، قدرت داری ، صدایش کم کم رو به ضعف میرفت وچشمانش بسته میشدتد .
-----------
هوا داشت گرم میشد  برفها کم کم آب میدند ، زمانیکه این برفها تکه تکه روی رودخانه ها روانند مرا بیاد بیمارستان وبیماری میاندازند ، گویی کثاف را باخود حمل میکنند ، او همیشه از بهار بیزار بود ومیگفت بهارفصل نا مطمئن وبیماری زاست ، حال زیر خروارها خاک خفته باید کاری میکردم وتصمیم آخررا گرفتم .

چه کسی صدا زد سهراب ؟ کفشهایم کو  ، باید بروم ، 
باید چمدانیرا که باندازه تنهای منست بردارم 
باید بروم ورفتم ،بسوی بیمارستان وبه دکتر گفتم که میل دارم عمل شوم هرچه دردرونم هست بیرون بکشید همه
را جنین را 
 وجایگاهش را .......
وخودم آلوده به بیماری ، خون پاک اجدادم دیگر قدرت نداشتند آن آلودگی را از من بزدایند ، سم قوی تر بود .

حال اینجا هستم ، بایک بیماری وآلودگی خونی هرچه را که داشتم بیرون ریختم تنها همین دفتر است که بتو میسپارم ، نگاهی به فنجان قهوه ای که برایش درست کرده بودم انداختم ، دست نخورده بود  ومانند یک روح از خانه خارج شد .

میدانستم بکجا میرود ، اورا خوب میشناختم ، او کسی نبود تا بیمار وعلیل بماند وبا بیماری پنهان زندگی کند ، خون برای او اهمیت زیادی داشت  ،  همیشه بخون پاک خود واجداد ش مینازید ، حال با این آلودگی ؟! .

 هرسال  نزدیکهیا بهار به کنار دریا میرروم ودست گلی به آب میاندازم ، جنازه اش پیدا نشد اما میدانم درقعر اقیانوس است وروحش در آسمان بمن مینگرد .
خدا حافظ دوست من . همیشه بیادت هستم ، هرچند همیشه از هم دور بودیم / پایان .
ثریا ایرانمنش " لب پرچین "
12/10/2016 میلادی /.
اسپانیا .
ساعت/2/26 دقیقه پس از نیمه شب ، ومن دارم گریه میکنم .