یکشنبه، آبان ۰۲، ۱۳۹۵

بخش نهم /داستان

دیگر زمانی رسیده بود که میل داشتم همه چیز را فراموش کنم ، کجا خوانده بوم ؟ مردان با یکدیگر خوشحالترند ، مردان زن را برای دوست داشتن وعشق ورزیدن نمیخواهند ، از بدو تولد عاشق مادران میشوند  وتا آخر عمر به دنبال مادرند ،  عشق به آن معنا که ما زنان به آن میاندیشیم در مغز آنها  جایگزینی ندارد ،  یا آنقدر مقتدر وقوی هستند که میل دارند همه چیز در اختیارشان باشد ویا آنقدر ضعیفند که به زنی قوی تراز خود پناه میبرند ویا با مردی قوی هم پیمان میشوند ،  آتش داشت زیر خاکستر میرفت  وخود به خاکستر تبدیل شد  ،روزی میل داشتم دردریای چشمان او گم شوم  اما چشمانش  دیگر رمقی نداشتند  ومن بهترین وگرانبهاترین  سرمایه ام را که باعث مباهات من بود  دراین ماتمکده  با ین نیمه مرد  بیمار  تقدیم داشتم  حال دیگر فنا شده ام  از پشت پنجره به قندیلهای آویزان  یخ چشم انداختم  او مرا باینها باین قندیلهای  تشبیه کرده بود  که بایک گرما وتابش آفتاب  آب میشوند  وبر زمین میریزند وسپس به زمین فرود میروند و میشوند آبهای زیر زمینی.

چند سال است آواره ام  ؟ چند سال است که دراین زندان بسر میبرم  زندانی که هیچ رنگ وبوی آشنایی ندارد .
 قلبم ساکت بود ، نه اشک ریختم  ونه طپش قلبمرا شنیدم  ، گویی مرده ای بیش نبودم  نه ! کینه ای نداشتم  او هم حق زندگی داشت وحق دوست داشتن  بهر گونه که میل دارد بیاندیشد .
تو نه مرگی نه تلاش  / 

حال آن مرد بر صلیب  سالها بود که ناپدید شده  وعمرش بپایان  رسیده بود  وناجی جدید ی پیدا شد ، این ناجی جسم داشت . روح داشت ومبارزه میکرد  وسر انجام کشته شد . اما روحش همچنان بر روی زمان حاکم بود .
خداوند درآسمان  میرقصید و شیطان مشغول کامجویی بود ،  جهان به وسوسه وپریشانی افتداده بود - حال من تن تبدار این مرد حسته را باید نگاهدارم  نه میتواند پیکری را سیراب کند  ونه خودرا سر پا نگاهدارد .
او دیگر آزاد وفارغ بنظر  میرسید  اعترافاتش را کرده بود واعتراف گیرنده زبانش مهر وموم بود  او با اعترافات خو د از اندوه ، عشق ، حسرت  مبارزه حتی احساس گناه نیز  راحت شده بود او گناهرا نمیشناخت گناه نیز مانند دین  باو به ارث رسیده بود  . دین ایمان وسنت . برلبانش زمزمه ای نشست وخاموش شد .......ادامه دارد .
ثریا ایرانمنش " لب پرچین" 
23/10/2016 میلادی /.
اسپانیا.