شنبه، آبان ۰۸، ۱۳۹۵

گوهر تابناک

نه حسرت لب ساقی کشم  ، نه منت جام 
بحیرت از دل بی آرزوی خویشتنم 
بخواب  از آن نرود چشم خسته ام تاصبح 
که همچو مرغ شب افسانه گوی خویشتنم 
به تابناکی  من ، گوهری نبود  ،" رهی "
گهر شناسم  .و  درجستجوی خویشتنم  

به راستی هم گوهری  بودی بی نظیر وتابناک بر صفحه روزگار ادب ایران وهمچو تو دیگر انسانی پدید نیامد واگر مولانا زنده بود وچراغ به دست از دیو ودد ملول ترا میافت که انسان بودی  به معنای واقعی یک انسان  .

چه خوب که رفتی وباقی روزگاررا ندیدی ، همچنان فرشته ای چندی بالهایت را بر سر ما پهن کردی وسپس بیخبر پرواز کردی نمیدانم آیا دزدان دست به باقیمانده اشعار تو نیز برده اند ؟ ویا " گلی" آنهارا پنهان داشته است .

 با بالای بلند ، شانه های صاف  لباسی که همیشه مرتب بود وکراواتهای الوان به همراه  "پوشت" آن که گاهی با چشمان آبی تو هم آهنگی داشتند ، مانند همان سرو سهی که دراشعارت بارها به آن اشاره نموده ای ، آرام راه میرفتی ، ادب وسلامت روح تو زبان زد دشمن ودوست بود ، هیچگاه ندیدم کسی از تو بد بگوید ، هنگامیکه به محفلی درخوروشایسته خود پای میگذاشتی رایحه ادوکلن تو تا دورترین نقاط میرفت وهمه میدانستند که تو آمده ای ، پری رخان با غمزها ولباسهای ابریشمی چشمان خمار اطراف ترامیگرفتند ، اما تو نگاهت بسوی دیگری بود  ( نیامده )  بیقرار بودی واو میامد  با دنیایی ناز واشرافیت کامل ودرست روبروی تو مینشت پاهای خوش ترکیبش را رویهم میانداخت وباب سخنرا باز میکرد ، دلش جای دگری بود وسرش را درخورجین کا /گ ب/ فرو برده بود ، با آنکه شاهزاده بود ، میدانست که همه توش وتاب وتب وتوان تو برای اوست ! اهه ، یک شاعر عاشق ، برایم قابل تحمل نیست ، او برای دختران هیجد نوزده ساله وزنان خانه دارخوب است ، نه برای من ،ا نبوه گیسوان بلند سیاهش  را که اکثرا با توری مشکی بهم میبافت برای تو کعبه آمال بود ، دورا دور گیلاست را به دست میگرفتی و وباو مینگریستی با آنکه میدانستی درچه چاهی پای گذاشته ، تنها تو نبودی که اورا میخواستی ، مردان دیگری هم شیفته او ودنبا ل او روان بودند وهریک درانتظار گوشه چشمی ، زیبا بود به راستی هم زیبا بود ، اشزاف زاده بود !! همه اورا میشناختند او بلند میشد وبه تندی میگفت جلسه دارم باید بروم ، جلسه او با چند پیرزن جاسوس وخبرچین وچند عضو حزب وسپس خودرادرآغوش آن یکی میانداخت تا اورا به سرزمین  فرشتگان ببرد .
تو دربستر بیماری برایش پیام دادی ، اما او نیامد وتو تنها در تختخواب خود آرام چشمانترا به روی دنیا بستی بی هیچ سر وصدایی تنها ( گلی) برادر زاده ات پایین تختخواب تو میگریست . تا آخرین لحظه چشم انتظار او بودی.

ندانم کان مه  نامهربان  ، یادم کند یانه ؟
فریب انگیز من ، با وعده ای شادم کند یانه ؟
صبا از من  پیامی ده  ، به آن صیاد سنگین دل
که تا گل درچمن باقیست  آزادم کند یانه ؟
"رهی" از ناله ام خون میچکد  ، اما نمیدانم 
که آن بیداد گر ، گوشی بفریادم کند یانه؟

نه! او اصلا ندانست ونفهمید که تو چگونه از دنیا رفتی ، او از آن سرزمین رفته بود بسوی معبد آمال وآرزوهایش که برباد شد.

تقدیم به روان پاک شادروان محمد حسین معیری " رهی معیری" .گوهری تابناک که دیگر نظیرش را هیچگاه  درهیچ جا ندیدم .ثریا /
نوشته شده " " لب پرچین" / ثریا ایرانمنش / اسپانیا /
شنبه 29/10/2016 میلادی