امشب يادت كردم ، بهرام مشيرى برايت مرثيه سرود ! بهر روى سالها در آنسوى قاره هم همسرى داشتى هم دوستانى ،
سالها گذشت ، دورا دور از تو ميشنيدم
آنچنان غرق شهرت ولذت شده بودى كه حتى مادر را فراموش كردى وهنگاميكه او فوت كرد بالاى سرش نبودى ، تا آخر عمر اين غم به دلت نشسته بود .همسر اولرا طلاق گفتى وبه وطن بر گشتى بدون زن وبدون شراب .
آخرين بارى كه به اسپانيا آمدى بتو گفتم : همسر تو ، فرزند تو ، همه كس تو اين ساز است ،بهتر است يك دختر دهاتى را پيداكنى تا اواخر عمر مواظبت باشد ، در جوابم گفتى : دهاتيها بدترا ز دختران شهرى ميباشند ،
خانواده ودوستان تو ما را از هم جدا كردند ، پدر من فوت كرده بود ،نا پدرى مردى مقتد ربود و من ثروتى نداشتم ،
من به دنبال زندگى خانوادگى رفتم ، بى آنكه لحظه اى از ياد تو غافل باشم ، ومادر كه سر گشتگى واشگبارى مرا ميديد
ترا مسؤول ميدانست وبباد نفرين وفحش ميكشيد ، باتو بزرگ. شدم ، گلويم ولوزه هايم را تو به دست بهترين دكترها دادى معده ام درد ميكرد وزخم مري داشتم مانند يك پدر مهربان از من مواظبت ميكردى و هرشب شام بيرون ميرفتيم من شيشه شيرم را نيز با خود مياوردم ،!!! چون هرشب طبق دستورپزشك ميبايست يك شيشه شير بنوشم .
تو رفتى ومن روزها وهفته ها ماهها كوچه هاى آشنارا ميگشتم بخانه تان سر ميزدم تو نبود ي درسفر بودى بهنگام
برگشت برايم سوغاتى مياوردى ، هنوز آن كيف مخمل مليله دوزى كار دست اصفهان را دارم ، در كنار آلبوم عكسهايت وعكسهاى خودم هر دو جوان بوديم ، بى خيال در كافه نادرى توت فرنگى با خامه ميخورديم به سينما ميرفتيم ، واولين بوسه اى كه از من كرفتى من شوكه شدم وگريستم ، وآخرين بار در سفر اسپانيا بمن گفتى كه زنى در انتظارت هست تا همسر تو شود وافتخار ى كسب كند ، بتوگفتم حتما اين كاررا بكن ،نوه ام در بغلم خواب بود سر ميز شام بوديم بتو گفتم :
آنروزهاى جوانى اگر يك پيشگو بما ميگفت شما هيچگاه بهم نخواهيد رسيد اما چهل سال بعد سر يك ميز با نوه ها وبچه هاى اين دختر خانم درجنوب اسپاني شام خواهيد خورد ، باورت ميشد ؟ تولدم روى يك كارت با دو گل رز نوشتى تقديم باعشق ، ديگ عشقى نبود ، هرچه بود خاطره بود كه رويش را غبار سالها وأيام پوشانده بود،
امشب سخت بيادت افتادم ، ترا بخشيدم ،اى يگانه يار ،آخرين نگاهت را در آخرين مصاحبه شناختم ، وامشب گريستم براى آن روزهاى بيگناهى ، بدرود عشق من ، بدرود ، آسوده بخواب ، روزى از من خواستى كه بايك ديگر بميريم ،كسى چه ميداند شايد به دنبالت آمدم وسر انجام در آن دنيا ديگر بين ما نه كسى هست ونه ديوارى ، پايان ،ثريا ايران منش ، " لب پرچين" اسپانيا .
بيست نهم اكتبر دوهزارو شانزده ميلادى /