دوشنبه، آبان ۱۰، ۱۳۹۵

سکوت گورستان

در این فکرم که درآغوش که خواهم مرد ؟  آغوشی نیست ، خواب بودم ، درخواب وبیداری کسی بمن گفت ، مادرجان درآطاق دیگر خوابیده , نترس ! چند شبی است که سایه اورا دراطرافم میبینم ،  او درآغوش فامیلش مرد ، در وطن خودش ، با عزت واحترام ، پستانهای او چشمه نور بودند وهمهرا  روی سینه اش میفشرد  ، غیر از من ! نه من ونه پدرم از خون آنها نبودیم ! 
چه کسی با من است ؟ چگونه ایمن باشم آنهم دراین دنیا ی ویرانه شده .
 همسرم !!!
روزگذشته بدیدارت آمدم ، درگورستان شهر ، غلغله بود ، این سه روزهمه به دیدار عزیزان از دستر فته شان میروند با انبوهی از گلهای تازه ومصنوعی ، هربار گلدانی که جلوی  سنگ مزار تو گذاشته ایم  میشکند ؟ اینبار گلدان جدیدی خریدیم وبا چسپ سیلی کن  آنرا روی آجر جلوی سنگ  چسپاندیم اما مطمئن هستم که با ز باد ویا تکه سنگی  آنرا خواهد برد ویا درهم خواهد کوبید ، جایی که تو خوابیده ای پارک بزرگی است ، اطرافت همه گونه نژادی هست درختان سر بفلک کشیده سرو وشمشا دوخیابانهای تمیز ومردان وزنانی که هر ساعت برای  تمیز کردن قبور مشغولند ، شیر آب بزرگی برای شستن دستها ویا سنگها وسطل زباله ، یک کافه تریا ، ویک فروشگاه بزرگ گل فروشی ، گویی وارد شهری شدیم یکی از  شهرهای والت دیسنی ! دختر بزرگم تنها  به دیدارت  میاید  ، او حسابش را با ما جدا کرده است ، درکودکی خوب اورا تو شتشوی مغز دادی با همه این حرفها روزگذشته باز برایت  دعا خواندم وترا بخشیدم وعجب آتکه ا ز تو نیز طلب بخشش کردم ، نام وفامیلت کم کم از روی سنگ دارد پاک میشود بیست وشش سال عمر کمی نیست ، حتما دختر بزرگت برایت آنرا ترمیم خواهد کرد . او از ما جداست ، ما هیچی چیز از زندگی خصوصی وداخلی او نمیدانیم  ، همسرش دربست اورا دراختیار دارد وباو فهمانده فامیل یعنی من تو وبچه ها بقیه خارج از گود میباشند !
من کمتر باو مراجعه میکنم ویا چیزی را  از او میخواهم ، او چون من نیست ، نه پرهیزکاریهای مرا دارد ونه حساب زندگی را میداند ، عکس ترا درقاب زیبایی در بالاترین نقطعه کتابخانه بهمراه زیباترین گلدان گل گذاشته است اما عکس ما فامیل درگوشه ای آن لابلای کتابها دیده میشود ، اصراری ندارد که جلوی مردم مادررا بپرووراند ویا خواهر وبرادر را همین که هستند کافی است برای مواقع لزوم ، نه من درآغوش هیچکس نخواهم مرد ،  خودم خودمرا پرخوام کرد ، فریادی نخواهم کشید خودمرا با اندوه پاکم تسلیت میدهم ،  پرستاری بودم ، کارم تمام شده باید محل خدمترا ترک کنم ، سالهاست که از محل خدمت بیرون آمده ام ودر خانه خودم زندگی میکنم خانه متعلق بمن نیست صاحبخانه را هیچگاه ندیده ام مردی است اهل ویلز که درهمانجاها هم سرش گرم است من هرماه کرایه را به حساب او میریزم خانه داشتن اینجا کار درستی نیست صاحب اول وآخرش خود تویی بی آنکه قیمت آن بالا برود ، بچه ها همه خانهایشان روی دستشان مانده کسی نیست آنهارا بخرد با همه مخارجی که درآن انجام داده اند.
تمام شب نخوابیدم  دلم آشوب است نفسم تنگ است ، کم کم باد صبح از بسترم گذر خواهد کرد  وکم کم کوه نشان آفتابرا عیان میکند  پلکهایم خسته اند ، خواب گریخته ، واز خو د میپرسم ، چرا؟ کجارا غلط رفتم ؟  پوپکی از راه دور آمد وبر بالای شانه ام نشست  دردلم آبی تازه روان شد ، پوپک نبود مرغ ماهیخوار بود ،  حال من ودل روبروی هم ایستاده ایم ، من وآن دختر غریبه روبرویهم ایستاده ایم ، او تنها باخواهرش یگانه  است آنهم شک دارم ، چهارده سال است  که همسرس با پسرمن قهر است به چه علتی ؟ نمیدانم  ! همسرش ! بهتر است بگوییم میخی زیادترا ز... روابط خانوادگی ما با پدر ومادر ش قطع شد دیگر غریبه شدیم ، آنها پیر شده اند وباز نشسته وتنها دریک خائه بزرگ بدون هیچ دوست ویا آشنایی ، میترسند خرج کنند پولشان کم میشود !!  دخترم نیز به انسو مایل است ، تا اینسو ، توقعی ندارم ، میراث هنگفتی ندارم برایشان بگذارم ، هرچه هست درهمین خانه است وآنهرا که از پدرش باقیمانده بود بخودش دادم دیگر چیزی پیش من نیست ، 
مادر ! آیا داری بمن میگویی که توهم همین سرنوشت را  داشتی ؟ بدون من وما بودی ؟ اما تو خواهران بردارانت بچه های آنها را دراطرافت داشتی  که ترا مانند گل جا بجا کردند ، میان فامیلت بودی > هنوز چیزکی از آن ( ده ) برایت مانده بود هنوز میتوانستی اجاره بعضی چیزهارا بگیری وخرج کنی ، مجبور نبودی درانتظار ماهیانه دولت باشی ، خوب امشب وفرداشب .
شب اموات است وروز سه شنبه اول ماه نوامبر روز اموات است ! باید برایتان شمع روشن کنم وچند دسته گل بگیرم وبه دریا بروم برای آنهاییکه خاکسترشان درون شکم ماهیان است ویا درقعر دریا . دلم گرفته ، خیلی هم گرفته ، بکسی مربوط نیست ، زندگی است که خودم انتخاب کردم به هنگام غرق شدن درآبهای دشوار زندگی وسراشیب ، اول بچه هارا انتخاب کردم ، مادررا رها کردم سر زمینمرا رها کردم وخودمرا و  وترا نیز .
 پایان نوشتار وترجمان عشق ودوستی و مهربانی .ثریا .
نیمه شب دوشنبه 31/10/2016 میلادی / ساعت 4/33 دقیقه صبح !