چهارشنبه، آبان ۰۵، ۱۳۹۵

روزهای گذشته

ایکاش میشد ، آنروزها فراموش میشدتد ، ایکاش کابوس ها رو به اتمام میگذاشتند ، وایکاش هیچگاه نه رضا شاه ونه محمد رضا شاه بر سر زمین ایران حکومت نمیکردند ومیگذاشتند  که این ملت دست نشانده بی بی سکینه همچنان درجهل خودش باقی بماند شاید منهم روحیه بهتری  داشتم .شاید منهم الان زیر یک چادر عبایی داشتم روضه ابوالفضل را میخواندم وبه در ودیوار تسبیح آویزان میکردم !!!.
هرسال چهارم آبان عده ای خوش خدمت جشنهایی برپا میکردند ونامشرا میگذاشتند جشن شاهنشاهی وتولد شاهنشاه ، چه بسا خود او میل چندانی باین امر نداشت ترجیح میدا د در اطاقش بنشیند وشطرنج بازی کند ،  هرسال زمستان ما روی برفها پاهایمانرا مکوبیدیم وبه تماشا ی او مینشستیم  در زیر برف  ، خوابیده دردل بدون هیچ حسرتی  درانتظار نمی باران بودیم ، سالهای آخر از فشار پولهای باد آورده نفت همگی دچار جنون شده بودند ، وزیر نفت برای همسرش انگشتر یک میلیونی میخرید ومجلات وروزنامه های دست نشانده آنرا بزرگ میکردند ، خبرنگاران خارجی بخصوص بی بی سکینه با وقاحت تمام از شاه میپرسید چرا خانه نخست وزیر شما از مال ما بزرگتر است واو درعین حالیکه عصبانیش را فرو میداد ومیگفت : من پادشاه یک مملکتم که شاهنشاهی دوهزار و وپانصد ساله دارد ، کاخ باکینهام شما چهار بار از کاخ من بزرگتنر است ، انگلیسی که تازه هشتصد سال است روی پاهایش ایستاده  وحال در ( شهرک استون هدج) با سنگهایی که یا تراش خورده ویا از اقیانوسهابیرون آمده برای خود تاریخ میسازد ! انگلیسی که همجنس بازی وتی شرت را به دنیا عرضه کرد  ،  وبزرگترین افتخارتش هانری هشتم است که سر زنانشرا میبرید تا زن دیگری بگیردوپاپ مقدس را کشت ویک دین من درآوردی برای خود ساخت شاه  وقبله عالم پدر کلیساهم هست یعنی هردورا درهم ادغام کرد برای قدرت بیشتر دنیارا یک لفقمه کرد تریاک را به سراسر دنیا فرستاد از چین وهند تا ایران مردم بیحال وبی رمق معتاد مالشانرا بدهند تا کویین بتواند کلکسیون تابلوها ی نفیس وجواهراتش را تکمیل کند وجاسوسانی را از میان مردم همان سر زمین بر میچید ومیدانست برای چندر قاز پول خودراکه هیچ مادرشا ن را نیز میفروشند به میان مردم فرستاد ، بزرگترنی وبهترین  منطقه تهرانرا غصب کرد تا سفارتش را وکلوبهایش را بسازد وسپس تابلوی بر بالای  کلوبها میزد ورو د، سگ وایرانی و سیاه پوست ممنوع  است !!! شاه وپدرش همه این کثافتهارا به دور ریختند وبه ایرانیان فهماندند که غرور  چیست ناگهان ـآن  پیر مرد دیوانه مصدق را علم کردند قرار داد نفت ما به پایان میرسید واو رفت آخرین قراردرا را گرفت ...هورا نفت ما آزاد شد مصدق این کاررا کرد !!! تا الان هنوز عده ای دارند کون اورا میلسند که بلی ا.وبود غرور مارابما پس داد وعده ای عکس اورا روی میزشان گذاشته اند ، بلی شاه دیکتاتور بود برای خر باید سیخونک بکار برد تا خر راه بیافتدوالا سر جایش میماند وسرش توی کاهدان است ومدفوعش را بو میکشد . این ها انسان نیستند بویی از انسانیت نبرده اند  حد اقل هند توانست کمی خودرا جمع وجور کند ومسلمانانرا بیرون بریزد تا برای خودشان ( پاکستان وبنگلادش ) درست کنند چرا باید امپراطور تنها متعلق به شما بچه بازان باشد ؟ امروز عکس حضرت رهبر یکدست  را دیدم داشت دختر بچه ای را جلوی والدینیش میبوسید آنچنا ن لب تو لب دختر هشت ساله گذاشته بود واورا رها نمیکرد نه یکبار بلکه سه بار برای تبرک اینکاررا کرد امروز زندگی مردم شده سکس ، آشپزی ، خوردن ، ریدن ، سر تاسر دنیارا نیز مانند جانور فرا گرفته اند  ،کاندا یک یکپارچه متعلق به امت مظلوم شده وبچه هایشان برای تحصیل !!!!!آنجا میروند منچستر ،جایگاه اصلی آنهاست هندیهای جایشانرا به ایرایها دادند  ولندن هم بقول آن پیرمرد شده (قم )اروپا  آقایان هم روی کشتی هایشان وسط دریا با پسر بچه های زیر سن مشغول عشقبازیند واین کار اولیه آنها بود وتازگی ندارد اول  روی دریا دزدی میکردند وآدم میکشتند حال درخشکی این کاررا میکنند ، عربها هم که نوکر دست بسینه ارباب ارباب گویان به دنبالشان مشغول عیش با زنان فرنگی هستند حرمسراها  مشغول تولید ، مور وملخند دلشان به مد ولباس وانگشتر چند صد میلیونی خوش است ، پسران هم با اتومبیلهایشان عکس میاندازند وخوشحالند که پاپا از بدبختی رهایی یافته از حمالی یه به تجارت سکس وموادر مخدر سعود کرده وحال او با ماشین نازنازیش دارد دور شهرا بوق میزند.واین بود زندگی ما ، گذشت بر ما آنچه که بود وآنچه که نبود .

من درکنار آیینه میگریم، 
چشمانم بیرمق وایینه کدر است 
از پشت اشکهایم  عکس اورا میبینم 
در قاب کهنه ای به دیوار اطاقم آویزان است 

من لبان سرد اورا میبوسم  ودر زیر گرد خاک آیینه ها
بغض فرو بسته ام را پنهان میکنم وبه گلویم باز میگردانم 
دیگر آیینه هم مرا تحمل نمیکند

گوبی صدای پای مرک نزدیک است 
.دارد پله هارا میشمارد 
بوی خاک ، بوی نم ، بوی باران 
همه اطاق را انباشته 

دیگر گرسنه نیستم ، تشنه نیستم 
نور دیدگانم کم شده 
میل دارم اورا ا قاب بیرون بکشم
دوباره زنده سازم 
دوباره بازی همان میشود او در شطرنج زندگی ،
مات شد .
پایان 
ثریا ایرانمنش " لب پرچین"
26/10/2016 میلادی /.
اسپانیا /