جمعه، آبان ۰۷، ۱۳۹۵

ریشه های کهن

شب گذشته به هنگام غروب ، فریاد کشیدم :
نه ، این زندگی نیست ، در این دیار نکبت بار ، بی فرهنگ وبیعرضه وخوشگذران ، نه اینجا جای من نیست ،  ایکاش دیگران میدانستند که چه مصیبت بزرگی بر سر ما آمده است ،  همه چیز از میان ما گم شد ویک چیز مجهول که کسی آنرا نمیابد ، ونمیداند نامش چیست ، زیستن میان خانواده وآغوش پدرها ومادرها وسایرین ، اینهارا از ما گرفتند پدر ها کشته ویا درزندانها مادرها معتاد وزنان ودختران جوان مشغول خوشگذرانی وخود فروشی .
امروزصبح در میان برنامه های " دکمنتری" دریکی از دهات بزرگ ودورافتاده شهری درآلمان دیدم که یک درخت کهنسال را که مانند فیل پای درزمین فرو برده وشاخه هایش سر به آسمان کشیده دورش را اندازه میگرفتند تا برایش دیواری بسازند واورااز همجوم اره های برقی در امان بدارند ودراین کشتزار مردانی بودند پیر واز کار افتاده که با این درخت بزرگ شده بودندواورا مادر خویش مینامیدند .
نگاهی به برگهای نوجوان درخت که سر به آسمان کشیده بود انداختم ، چه شادمانه باباد میرقصیدند وجوانی میکردند ، ودرخت کهنسال پاهایش مانند پاهای یک پیل در اعماق زمین فرورفته بود ، نه این مردان وزنان اجازه نمیدادند که این درخت بیفتد وهیزمش ویا چوبش مصرف سازها ، ویا اجاقها ویا دکوراسیون شود آنها تا جان دربدن داشتند ازاین درخت زیتون چند هزار ساله حمایت میکردند اطرافش را خالی نموده ، نه اجازه نیست اینجا پارکی احداث شود این زمین متعلق باین درخت است وبر قامتش سن ووزن واندازه اورا نوشته ونصب کرده بودند .
این درخت نه امام میشناخت ، نه امام زاده ونه پیامبری داشت ونه وحی برایش صادر میشد ونه به میهمانی اشراف میرفت این درخت مانند یک زن اصیل وپربار داشت برگهای نوجوانشرا  باد میداد وخکشیده هارا دور میریخت ، ایکاش آغوش او برای منهم باز میشد وجایی برایم پیدامیکرد ! 
حال زندگی ما ایرانیان کهن سال ! روی چند مرد ریشو و پرپشم وکثیف وچند نویسنده وچند قاری بنا شده وبهترین سرگرمی ما ؟!
( بفرمایید شام) برای آنکه احساس نفس تنگی نکنیم مانند دلکقها میتوانیم هرلباسی را که میل داریم بپوشیم !!!

در گوشه ای دیگر از این دهکده ، پیرمردی ماهیگیر بازنشسته برای خودش دکانی باز کرده بود وداشت ساز میساخت ! بلی ساز ، از ویلن تا عود وسه تار این مرد آلمانی بود از روی عکسهای قدیمی آنهارا میساخت وسیمهارا به لرزش درمیاورد میگفت اینجا جایگاه امپراطوری منست !
در گذشته ودر زمانی که داریم حسرت آنرا میخوریم اگر درست بیاندیشیم میفهمیم که درآن زمان هم داشتیم گول میخوردیم آنهم از یک زن ودولت نه پادشاه !  او مظلوم بود ، وبیمار وبا شتاب به دنبال یک ولیعهد میگشت ، ایکاش این ولیعهد ی به هما ن شه زاده واقعی شهناز میرسید واز همان زمان به زنان اجازه ورود به مجلس وغیره را میداد ،  روزگذشته داشتم به سخن رانی فائزه هاشمی دختر اکبر هاشمی  ومصاحبه او گوش میدادم ، سطح بالای شعور وفرهنگ وداشتن اطلاعات کافی از همه جای دنیا مرا شگفت زده کرد این دختر زیر این چارقد وچادر بسبک ( استان کرمان) چگونه اینهمه علمرا بیخبر فرا گرفته بود هم علم سیاست وهم فرهنگ وهم دکترایش را وفوق دکترایش را که از دانشگاهای بزرگ گرفته بود ، زیرش یک کامنت گذاشتم وگفت :
زنده باتد همشهری ، من بتو رای میدم تو ریاست جمهوری را به دست بگیر واولین زنی باش که درایران به ریاست جمهوری رسیده است ، حداقل آنکه توانسته زیر همان پوشش ملی وفامیلی خود اینهمه معلوماترا کسب کند وبه چند زبان مسلط شود باورم نمیشد ،  گفتم بیا ، بیا وتو بشو ( شهربانوی ما) !  ((برای دیگران درجایی خصوصی نوشته م بماند بگذار بت پرستان اورا ستایش کنند وزمانیکه مرد مانندیک ملکه برفی اورا تشییح کنند !! .))
آری ، خیلی چیز ها از میان ما گم شده خیلی از کلمات وعبارات و گفته وبجایش لمپن ها نشسته اند وکلاه مخملیها وهنوز هم کاکوی صادق هدایت بهترین  نمونه ادبیات آنهاست .
من ، ریشه ام قطع شده ، خیلی سعی کردم دوباره ریشه کنم اما سرنوشت هربار مرا از بیخ وبن کند وبجای دیگری پرتا پ کرد امروز تنها درمیان مشتی غریبه ، دارم به زندگی گیاهی خود ادامه میدهم  ، بچه هایمرا درسوپر مارکت ملاقات میکنم های ، های ، هاو اریو ، ام اوکی ؟ اند یو ؟ ام  اوکی
با نوه هایم نمیتوانم ارتباط بر قرار کنم زبان روسی مادر قویتر است ، های دارلینگ ، های تمام شد!  زبان انگلیسی پدر قویتر است ، 
زبان فارسی؟ اوه ! به چه درد میخورد ماما ؟! 
عزیزانم به دردخودم میخورد که میتوانم دراین گوشه بنشینم وبا کمک آن  اشکهایم دردهایمرا تسکین بدهم چیزیکه در زبان فارسی هست درهیچ یک از زبانهای دنیا نیست ،زبان دل است واندیشه و وعشق . ودرد ، امروز بسردی 
 وبیوفایی مردم دنیا عادت کرده ام اما همیشه احساس میکنم چیزی از میان ما گم شده است . ونمیدانم چیست ؟!

روزی به هنگام غروب ، 
شاعر دلسوخته به کنار جویباری نشست
هر چه گشت کلامی نیافت 
کلمات گم شده بودند واو چیزی را بخاطر نداشت 
کلمه " دوستت دارم " از خاطره ها رفته بود
پایان 
ثریا ایرانمنش " لب پرچین"
28/10/2016 میلادی/.
اسپانیا .