جمعه، آبان ۰۷، ۱۳۹۵

شب پاییزی

ای دل غمدیده ام ،
در شکوفان سالهای زندگی ،
خشمگین باد خزانی 
بی امان وناگهانی 
بر دیار ما وزید 
زین بلای آسمانی ، غنچه های آرزو پرپرشدند
بذرهای دوستی  افسرد ومرد 
میوه های عاشقی  خشکید وریخت 
بوستان زندگی ماتم گرفت .
ای دل غمدیده ام ، دیدی از جور زمانه ؟ 
هر چه بود از ما نشانه ، بر باد رفت ؟
لطافت  باغ آشنایی ، لذت شهر تمنا 
عطر گلزار محبت  ، مستی  از شور جوانی 
خنده با مینای هستی  ، نعره از میخانه دل 
آنهمه سر زندگی ، بر باد رفت ؟

ای دل دردآشنا ، 
یادداری  درگذشته ها ، آن هوسها ، 
در کنار چشمه  ساران  با لب نوشین یار 
آن گناهان ؟!
در حریز پرنیانی پیکرم مست 
در خلوت میحانه ء مستان عشق 
ای دریغا ....
روزگار مستی و آن میگساریها گذشت 
لذت بیداری وشب زنده داری ها گذشت 
اینک ای دل دردآشنا 
آتش بیداد برجانم روان است 
آتشکده مهر کهنسالم بسوخت 
آواره دراین دنیای بیرحم 
 بی سبب 
با تهمت بیجا وزبان بیحیای دیگران 
پر وبالم بسوخت 
 بگو بمن ، ای دل ، منکه بی دینم 
 به کدامین معبد  دل رو کنم؟ در کدامین میکده عشق
 با بیدلان یاهو کنم 
راهها بر من خسته ، بسته 
حافظ میسراید :

چه شکرهاست  دراین شهر  که قانع شده اند 
شاهبازان  طریقت  بمقام مگسی 
کاروان رفت و تو درخواب  وبیابان درپیش 
ایکه بس بیخبر  ازنا له باتگ جرسی 
-------
نه ! تا مقام یک مگش پایین نخواهم آمد هر چند خلوتم تاریک باشد ، زنبوری نیشی زد ورفت اما زهرش را نیز باخود برد جایش را ضد عفونی کردم .
و....... دیگر هیچ 
ثریا / همان جمعه شب ............