جمعه، مهر ۳۰، ۱۳۹۵

ادامه داستان /چگوارا

پس از چند روز دوباره میشل پیدایش شد  رنگش بشدت زرد  وهمه شهامت خودرا از دست داده بود  سرش را بر پاهایم گذاشت وگریست "
آه... دردل گفتم  ؛ نه ! تو نمیتوانی خورشید زندگی من باشی تو تنها یک سایه از یک انسانی  تو نمیدانی که من قلبی زود شکن دارم که درزیر این فولاد سخت پنهان داشته ام  ومیبینی که قلبم چکونه میطپد ، 
اورا از جای بلند کردم  هردو میگیریستم ، هردو بدبخت بودیم ، حقیقت عریان شده و لخت جلوی ما ایستاده بود  مانند یک حیوان زنده  . نه حقیقت را نمیتوان  کیلویی خرید  ویا تکه تکه  وزن کرد واندازه گرفت ، .
برف سفید وسنگینی بارید ه بود  وهمه جار سفید کرده گویی ملافه ای سفید برروی جنازه ای  کشیده اندۀ طبیعت نیز داشت میمیرد اما درزیر همان برفها بهترین وزیباترین وشکننده ترین گلها بودجود میامدند .

ما نمیتوانستیم خودرا فریب دهیم ،  عشقی درمیان نبود ، هردو خسته وازده ، نه هیچی چیز نبود  یک حادثه بود دوستاره دریک شب بهم برخوردند یکی شکست ونابود شد دیگری هنوز سوسو میزند این مرد روحا وهم جسما ضعیف است ، بیمار است حال من میان این سیلاب افتاده ام  دیگر قدرت مبارزه ندارم ، چند سال از جنگ گذشته ؟ نمیدانم حساب آن روزها از دستم برون است
روباو کردم وگفتم :
تو چرا سعی داری خود ومرا فریب بدهی ؟ او آرام بود ،  سرد وخشک  روی لبه تختواب نشست ،  با همان صدای پر طنیین وخشک که اولین بار درآن مرکز پناهندگان شنیده بودم  گویی داشتم اشتباه میکردم اما ....پرسیدم  ، آیا زنی در زندگیت هست وتو مسئولیت آنرا بعهده داری؟  آیا درگیر عشقی ؟..... دست روی دهانم گذاشت  ، بطوریکه نزدیک بود خفه شوم وگفت :

بلی ! عشقی داشتم ، که امروز درگورستان خوابیده است ، همان مرد ، میفهمی ؟  یک مرد ، من عاشق او بودم ، او مرا حمایت میکرد با کمک او من به ارتش ملحق شدم وبا کمک او من به درجه ستوانی رسیدم  او فارغ التحصیل دانشکه افسری بود مرا هم باخود کشید زندگی خوبی داشتیم  زنمرا بخاطر مادرم گرفتم  تا او خوشحال شود زنم از عشق ما باخبر بود دیگر هیچگاه وقت خودرا صرف دیگری نکردم ، او ومن هرد دور فدایی "چه " بودیم  تو "چه "را نمیشناسی ، نه نمیشناسی  چشمانش درحالیکه لبریز از خون بودند  گفت :

تو چه گوارا میشناسی؟ گمان نکنم ، او مسیح ما بود ، نجات دهنده ما بود  اما اورا کشتند ، تا دیکاتوری را جایگرین او نمایند ،  منافع میبایست حفظ میشد نه ! تو اورا نه دیده ونه میشناسی تواز جایی آمده ای  که تنها یکبار جنگ را دید ه اما ما واجدادم قرنها درحال مبارزه بودیم  درمیان همین برفها وسرما به دنبال ریشه های هویچ وسیب زمینی میگشتیم ویا گربه ارا سر میبردیم ا بخوریم  وسیر شویم ، توخانم ناز نازی از این مبارزات بیخبری ، امروز همه به دروغ دستهای مارا میفشارند حتی دوستمانمان بما دروغ میگویند  آمد ن من  وپیوستن بتو  یک دورغ است ، گاهی لازم است که این دروغ در پرده بماند  شهرتهای دروغین  که دراین زمان مد شده است  ، هیاهو برای هیچ وویرانی وپوچی ......

با خود فکر کردم  همان مردی که یک کلاه بره برسر داشت ویک سیگار بلند برگ اما او کجا سر زمین یخبندان کجا ؟  رمز وراز او چه بود که تا اینسوی دنیا نفوذ کرده بود ؟.....ادامه دارد  
ثریا ایرانمنش ." لب پرچین"
21/10/2016 میلادی /.
اسپانیا /