صبح زود که بیدار شدم ، مانند اشخاصی که دچار هنگ اور باشند ، سرم بشدت گیج رفت چشمانم باز نمیشد ند ، توان آنکه از روی تختخواب بلند شوم نداشتم ، هرچه فکر کردم شب گذشته وروزگذشته چه خورده بودم ، چیز بدی نبود غیر از کمی شبر گرم ، وشاید باید سر ما بخورم ؛ بهر طریقی بود خودم را به اطاق کشاندم تلو نلو خوران ، آبی به صورتم زدم قرصم را خوردم کمی آب سرد با یک آب نبات روی ربانم گذاشتم وسرم را تکیه داذم بمبل ، هرچه میخواهد بشود ، شب گذشته همه مردگان بخوابم آمده بودند !! همه آنهاییکه رفئه بودند !! حال برگشته هریک با دیگری در جدال بود ، موهایمرا سیاه کرده بودم وخیلی کوتاه ! هنامیکه بلند شدم تا به دستشوی بروم دیدم نمیتوانم سرم بد جوری گیج میرود وچشمانم باز نمیشوند نور چشمانم را را میازرد ، مدتی طول کیشد تا توانستم بخودم بیایم ، هنوز خوب نشده ام اما شاید نوشتن کمی مرا تسکین بدهد ودراین فکر بودم که " مردن درتنهایی وجدال با مرگ چقدر دردناک وسخت است " . بناچار باید این داستانرا تمام کنم اگر چه در حال مرگ باشم . قول داده ام .ثریا
---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
دفترچه را گشودم ، هنوز صفحات زیاذی بودند که میبایست آنهارا میخوانم وسپس مینوشتم ، بعضی جاها خط خورده بودند بعضی صفحات عکسهایی نقاشی شده بود ، هرچه بود این امانت را میبایست گرامی بدارم .
ادامه بخش هشتم ، وسواس.
چند روزی از او بیخبر بودم گاهی میترسیدم که مبادا مسموم شده ویا درجایی افتاده است ، بعد از ظهر یک روز سرد پیدایش شد معلوم بود برای آزمایش خون به شهر نزدیک رفته بود ، بمن نگفت ، اما از بوی تنش میفهمیدم ، مرا بوسید وگفت "
در فکر این هستم که یک خانه خوب اجاره میکنیم ، با اثاثیه شیک ویک عروسی بزرگ با حضور دوستان وآشنایان بر پا خواهیم کرد هیچکدام از ما کسان نزدیکمان درکنارمان نیستند ، پرسیدم :
خوب زیر کدام مذهب ؟ باید عروسی کنیم ، دریک محضر هم خوب است .
من به اولگا ماجرارا کفته بودم واو سخت خوشحال شد وگفت هر کمکی که میتواند درقبال ما انجام دو نوجوان انجام خواهد داد ، مبایست ورقه های زیادیرا پر میکردم ، سوگند میخوردم که هبچگاه دیگر به سر زمینم بر نخواهم گشت ، من اهل فنلاندم وبرای رفتن به سر زمین ماد ریم باید ویزا میگرفتم .
میشل با اصرار میگفت که به یک ( کنسیه) برویم درآنجا نیز باید اوراق زیادی را پر میکردیم ؛ درحال حاضر همه این اوراق روی میزم خالی افتاده اند ومن درمیان شک وتردید دست وپا میزدم .
او زیاد خودرا میشست ساعتها زیر دوش آب میماند وبا آب جوش پیکرش را میشست ویا به استخرها ی آب گرم میرفت ، زمستان فرا رسیده بود برف همه جارا پوشانده وشیشه ها یخ بسته بودند بخاری اطاق من چندان قدرت نداشت تا این یخ بستگی وسرمارا از بین ببرد به ناچار بخ زیرپتوهای پشمی که پوست گوزن ها وپشم آنها درست شده بود پناه میبردم ، وباو میگفتم امیدوارم بهار به زودی فرا برسد ، ما دربهار عروسی خواهیم کرد ، او زمزمه میکرد ، بهار ، بهار من از بهار متنفرم ، بیزارم ، بهار بیماری میاورد ، بهار فصل ناشناخته ومشکوکی است ، نه بهار نه من دربهار خواهم مرد ، باو گفتم :
انسانهای ضعیف وبیمار دربهارمیمیرند انسانهای پر قدرت وسخت درزمستان جان میسپارند او فریاد میکشید :
از بهار بیزارم ، میفهمی بیزارم واز خانه برون میرفت .
زمان جنک بین ما فرا رسیده بود جنگ بین واقعیت وهوس یا احتیاج دراین زمان همه واقعیتها گم میشوند ودروغ جانشین آن میشود ، دشمن روبرویم بود ، مبارزه با زشتی ها ، اوه ، میبایست خودرا آماده میساختم .....ادامه دارد
ثریا ایرانمنش " لب پرچین "
20/10/2016میلادی /.
اسپانیا