میشل بخانه من نقل مکان کرد ، تا پیش از آن شب کذایی تا آن تاریخ نه به تختخواب من ونه به دیوارهای خانه ام بی حرمتی نشده بود حال چیزی درمن عوض شده واحساس بدی داشتم ، او مرتب ملافه هارا عوض میکرد ، ومرتب خودرا شستشو میداد از این وسواس او خسته شده بودم هرصبح زود به سر کارم میرفتم وشب با کیسه های خرید برمیگشتم ومیدیدم هرگوشه خانه برق میزند وهمه چیز جابجا شده میل نداشتم اورا بیازارم چند روزی میرفت وگم میشد ودوباره برمیگشت ممیگفت به شهر نزدیک به دیدار دوستی رفته ام میدانستم به نزد پزشک خود هم سرزده هرروز رو به تحلیل میرفت کمتر افکارم دوروبر خیانت او ویا زنان صرف میکردم آرام بودم طبیعت به زن امکان روبروشدن با مرد ومبارزه را با او کمتر داده است من به حقیقت وعدالت سخت معتقد بودم ( حالا دیگر نیستم ) برای ازدواج با او عجله ای نشان نمیدادم فرقی نمیکرد او درکنارم هست اما اعتقادات من درپنهانی ترین زوایای ذهنم مرا از این پیوند باز میداشت زندگی درلنجزار گناه ،کار آدمهای احمق است ، زندگی من آلوده شده بود حتی ازدواج هم نمیتوانست با آب پاک وغسل این گناهرا بشوید وپاک نماید .
من هنوز در اعماق رویاهایم به سر زمینیم میاندیشیدم ، به کوچه هایی که بمدرسه میرفتم وخانه ما درهمان نزدیکی ها بود سپس به دنیا آمدن خواهران وبرادر کوچکم و جابجایی ما به بالاترین طبقات یک ساختمان مدرن ، درواقع روی هوا میزیستیم دیگر آن زمین متعلق بما نبود حا لاویران شده است ، گاهی دلم هوای آن جویباری که از کنار کوچه ما میگشت وزنان درکنارش لباس میشستند وبعدها راه آن آب پرخروش را بستند ، در مزارع وباغهای به گردش میرفتم ذهنم لبریز از گذشته ها بود ، حال دراین سرمای وحشتناک واین هوای تاریک با دستکش وجوراب پشمی ولباس نشسته ام ودارم مینویسم ، او اصرار داشت که به یک کنیسا برویم ومطابق آداب ورسوم او عروسی کنیم ، من اعتقادی نه به کنسیا ونه به کلیسا نداشتم ، دریک دفتر ومحضر هم میشد این کاررا قانونی کرد ، اما درون من چیزی فریاد میزد ، نباید کل زندگی را فدای جزء آن بکنم یک ذره هرچقدر هم ناچیز باشد باز یک ذره است من میخواستم این ذره را تبدیل به کل زندگیم بکنم اما او بهوا میرفت ودرخلاء گم میشد یک عروسک با پوست بیرنگ وگاهی صورتی با موهای حنایی ، نه او نمتویانست همه زندگی مرا دربر بگیرد دراین دنیا ترحم تا جایی قابل قبول است که مانع اجرای تشکل و قانون زندگی نشود .
بعضی از روزها اورا در گورستان شهر پیدا میکردم ساعتها درمقابل یک گور میاستاد بی آتکه حرکتی بکند این گور متعلق به مردی بود که گمان نمیبردم از بستگان او باشد ، شاید یکی از دوستانش بود که درجنگ کشته شده بد یا دریک نبرد تن به تن ! ناگهان برمیگشت مرا درآغوش میگرفت ومیگفت "
تو به راستی دارای یک منش عالی هستی ومن ترا تحسین میکنم باداشتن چنین شهامت وشخصیتی ، درهوای سرد وبین بخاری که از دهانش بیرون یامد ولبانش رویهم جابجا میشدند وگاهی به کبودی میزدند این احساسات احمقانه به دل من نمینشت .
پول من کفایت زندگی ما دونفرار نمیکرد ، باو چیزی نمیگفتم اما هرروز ویا روزی دوبار شستشو درحمام وساعتها زیر دوش ومصرف آب گرم مرا دچار غم مینمود ویا گاهی با شرابهای ارزان وتفاله که باخودش بخانه میاورد درحالیکه تلو تلو میخورد اصرار داشت بمن هم بنوشاند ، آخ که تا چه حد بنظرم این موجود مبتذل میرسید ، دیگر نه جسما ونه روحا برای من چیزی نبود ، نه هیچ چیز نبود ....... ادامه دارد
ثریا ایرانمنش " لب پرچین "
19/10/2016 میلادی/.
اسپانیا