جمعه، فروردین ۱۱، ۱۳۹۶

لولی مغموم

منم ، میهمان هرشب ، همان لولی وش مغموم 
منم ، سنگ تیپا خورده  رنجور
منم دشنام پست آفرینش ، نغمه ناجور

نه از رومم ، نه از زنگم ، همان بیرنگ بیرنگم 
بیا بگشای در ، بگشای ، دلتنگم ........." میم .الف . ثالث"

به درستی نمیدانست که چند ساعت ویا چند روز ویا چند ساعت بیهوش درآن مکان افتاده است ، چشمان باد کرده ولبریز از خونش را باز کرد ، دست راستش پر سنگینی میکرد نمیتوانست آنرا حرکت بدهد ، برگشت ونکاهی بطرف راست انداخت ، دست اورا به دست دیگری زنجیر وقفل کرده بودند ، آن یکی هنوز بیهوش بود ، همه پیکرش زخمی وهمه جانش به آتش کشیده شده بود با سختی حرکتی بخود داد مجبور بود آن یکی را نیز با خود بکشد ، نگاهی به اطراف انداخت  هما نجا ، همان انفرادی بود ، 
دریچه کوچک درب زندان باز شد سربازی خرناسه کشان سرش را از پشت میله ها به درون  کرد وآواز داد .....آهای ، مهندس ! چطوری ؟ 
او جوابی نداد سعی کرد بغل دستی را بهوش بیاورد وبتواند بلند شود به دیواری تکیه  بدهد  ، هرچه اورا تکان داد فایده نداشت در زیر نور لامپ سقف که سو سو میزد چشمان باز اورا دید که بیحرکت به طاق دوخته شده بود ، او یک مرده بود .

نه فریادی کشید نه سروصدایی بپا کرد  هیکل سنگین اورا بلند کرد وبه دیوار تکیه داد وخود درکنارش نشست ، نمیدانست صبح است یا شب ، برای او فرقی نداشت نه صبح ، نه ظهر ونه شب ، جای شلاقهای سیمی که حالا بصورت شکافهای موربی دهان باز کرده بودند میسوخت .
در زندان باز شد ، هی ، مهندس ! بلند شو اقبالت بلنده ، زن خوشگلت اومده تورا ببینه ، بلن شو ودست اورا از دست مرده باز کرد واورا کشا ن کشان بسوی دفتر آورد ......

روی صندلی نشسته بودم واز دیدن هیبت اینهمه آدمهای جور واجور وسر بازان ونیشخند کثیفشان بخود میلرزیدم ، هیچکس در اطاق نبود ، شاید بیشتر از چهار ساعت بود که من درانتظار اولین ملاقت بودم آنهم با پرتاب کردن خودم جلوی اتو مبیل جناب سرهنگ .... ریاست زندان ، خوب عیبی ندارد فعلا اعدامی نیست برو ببینش شاید فردا یا پس فردا اعدامش کنند ! 

در اطاق باز شد ، چهار سر باز قویهکل جسدی را جلوی پای من انداختند چهره اش شناخته نمیشد پراز خاک ولباس راهر راه زندانی که برتنش کرده بودند با خون یکی شده بود ،  سرباز ی پشت میز نشست وگفت "
بیا ، این همسرت وسپس رو باو کرد وگفت :
مهندس ، حواست سرجاشه ، سرتو بالاکن ببین کی اومده ؟ نیمساعت بعد باید به حمام بروی ارباب اومده برادرت الان توی حمامه .
چهره خاک آلود  با چشمانی دریده وسرخ پلکهایی که روزی میشد صدها بوسه بر آن زد الان زیر خون وخاک چیزی از آنها دیده نمیشد   دهانش گویی همین الان خاک خورده واز گور گریخته ، آه نه ، محال است ، نه ! صدای از آنسوی میز بلند شد :
خوشگله خوب تماشاش کن ممکنه این آخرین دیدارتون باشه  ، او سرش را بسوی من برگرداند وگفت :
چرا اومدی ؟ مبدا جلوی اینها گریه کنی ، برگرد برو برگرد برو ودوباره سرش روی زمین افتاد ، چهار سرباز اورا کشان کشان به حمام بردند  ارباب تازه از راه رسیده بود واین دو لقمه لذیذ را میخواست به زانو دربیاورد .

او ریاست زندانرا داشت وریاست امنیت را همیشه شلوار نظامیش را درون چکمه هایش میکرد وشلاقی دردست داشت گویی همین الان میخواست به اسب سواری برود ، سبیلهای  سیاه وپرپشت او با چشمان شهوت ناک که درسته انسانرا میبلعید با موهای انبوه سیاه که زیر کلاه افسری پنهان کرده بود در حمام منتظر بود.
حمام عبارت از زیر زمینی نمناک وتاریک بود که بردیوارها آن چندین قلاب وحلقه آویزان کرده بودند وزندانیانرا با دستبندهای قبانی به آنجا میبردند وبا شلاق سیمی بجان آنها میافتادند  سپس آب سرد بر روی زخمها میریختند ودوباره  مشغول شلاق زدن میشدند همه سربازان از آن بیرحمها ودوره دیده بودند تا جاییکه دیگر رییس میگفت بس است .

در انتهای این زیر زمین ودر پناه تاریکی روی یک صندلی مینشت ومیز جلوی رویش مملو از کاغذ ودستورات بود اما آن روز برایش جلو کباب ، جوجه کباب ، ودکا وآبجو چیده بودند .
خوب مهندس ، زن خوشگلت را دیدی ؟ چند روزه که غذا نخورید شما برادران رشید ؟ اگر سر عقل بیایید واین توبه نامهرا امضا  کنید واسامی یارانرا بدهید دستبنها باز میشوند ، باهم سر میز مینشینیم وبا هم عرق مینوشیم ....بو ی چلو کباب وارد بینی آندو شده بود یکی سرش را پایین انداخت وچشمانش را بست ودیگری حریصانه به دیس مملو از برنج مینگریست .
خوب مهندس ، شنیدم که رن خوشگلتو  امروز دیدی ، خوب چیزیه ، نه؟  سربازان من همه قوی وصاحب اندامها بزرگی هستند ...او فریاد کشید ، فریاد کشید اما سر بازی شلاق سیمی را بلند کرد ومحکم  بر چهره اش کوبید .هیچکدام از برادران حرفی برای گفتن نداشتند .
رییس دستور داد "
ببرید ببرید این دو خائنرا فردا حکم اعدام هردورا خواهم گرفت  به زنش هم خبر دهید به ننه اش وخواهرش .......واو دوباره به انفردای رفت با پیکری خونیین وزخمی .
--------------
امروز خاکستر او در گوشه ای ازیک گورستان گمنام درشهری غریب درون دیوار گذاشته شده است وچند ستاره نشان فرزندان ونوه او بر روی سنگ نصب شده است ، آنهمه سال فلج ودرمانده روی یک صندلی چرخدار نشستی بی هیچ منافعی رفقا به گوه خوردن افتادن وبا ملاهای رومی زنگی یکی شدند وبه مقامات عالیه رسیدند وتوبرای هدفی که معلوم نبود انتهایش کجاست جانت را ازدست دادی هم تو وهم برادرت ومرا هم به شاهراه بدبختی کشاندی  ، بگو برای کی؟  بگو برای چی؟  برای آن سبیلهای از بناگوش دررفته که درانتظار رسیدن سیب درخت ما بود ؟ وبگو برای کدام مردم اگر دلقک شده بودی امروز وضع ما بهتر بود اگر آرتیست روی صحنه میشدی امروز وضع ما خیلی خوب بود  آنهمه درس وآنهمه القاب مهندسی ذوب آهن  وساختمان ودکوراسیون آنهارا کجا توانستی بمصرف داخلی برسانی ؟ آنهمه کتاب و..........
امروز نمیدانم باید ترا ببخشم ویا درمقام سئوال بر آیم ؟. 

من امشب آمدستم که وام بگذارم 
حسابترا کنار جام بگذرم 
چه میگویی که بیگه آمد ، سحر شد ، بامداد آمد ؟
فریبت میدهند  ، بر آسمان  این سرخی  بعد از سحرگه نیست 
همهرنگ است ونیرنگ وفریب./پایان  
ثریا ایرانمنش " لب پرچین" اسپانیا /31/03/2017 میلادی /.