نیست همدردی که بردارد زدردی بارکسی
درجهان یارب نیفتد باکسی کار کسی
هیچ بیدار ی نباشد خفته ایش اندر کمین
چونکه د رخوابی بترس از چشم بیدار کسی........قصاب کاشی
--------
کار من تنها گرفتن عکس از آسمانی است که زیر آن زندگی میکنم ، تنها همین آسمان برایم مانده وهر روز آنرا به معرض تماشا میگذارم !
چه میخواهم بگویم ؟ آسمان من دلگیر است ؟ نه بسیار هم روشن است نامی ندارد ، هیچ ندارد چرا آنکه نام ندارد هیچ ندارد
درآسمان من شخصی یا پیکری نیست نه آغاز دارد ونه انجام گاهی تاریکی درمیان ان هست وگاهی به دنبال خدایم میگردم چون خدا گویا ملک خصوصی بعضی از آدمها شده است ونمیتوان خدارا تقسیم کرد وبکلی " آنرا داشت " .
واگر نتوان خدایی داشت از همه جا طرد میشوی وهمیشه آواره وبیکسی ، باید با قافله خدایان همراه بود
خدا چیزیست که انسان میل داشته بیش از هرچیزی داشته باشد ومالکیت او همیشه مالکیت با خدا آغاز شده است .
آنکه " خدا" دارد همه چیز دارد خدا هم از او فرمان میبرد وآنکه خدارا فرمانبر خویش ساخته است میتواند بردنیا حاکم شود وفرمان براند .
نمیدانم ، هرکسی میکوشد باندازه قدوقواره خویش خدایی داشته باشد ،
وگاهی هم به همان اندازه اورا ازدست میدهد ومیشود بی نام ونشان .
خدایان چند گانه اند ، خدایان معابد ، امپراطوران ، وخیل صفی که به دنبال آنها روانند ورهزنانی که بانام خدا وبنام خدا باشد میتواند فرمان بدهد .
دریک سایت آشپزی زنی که چهره اش معلوم نیست اما بازوان ودستهای لحت او هویداست دستور آشپزی میدهد ومیگوید " بنام خالق رنکها طعمها ومزه ها!!!! خدای او درهمان حول وحوش آشپزخانه میان ماهیتابه وقابلمه است .
عده ای خدای بی نام دارند ومن خدای خردرا دارم هنگامیکه مینویسم میگویم بنام " خالق خرد واندیشه " واینجاست که دیگر تنها میشوم من تنهنا نام حقیقت را میبرم من خرد واندیشه را بر هر چیزی محترم میشمارم ودرصدد این نیستم که مردمرا فریب بدهم .
عده زیادی باین خدا پشت کرده اند وخدایی را یافته اند که تنها حکومت میکند اما دراصل محکوم وتابع است تابع آنهاییکه بنام او کار خودرا آغاز میکنند وبخیال خود او را وارد بازار ارز کرده میدانند که او درباطن شاهد است اورا پنهان درکیسه شان کرده اند ودراینجا خدا وحقیقت هردو گم میشوند و آنها تجربه دارند برایشان این امر عادیست نام هایی دیگری باو میدهند کفر ودروغ وریا نام تازه خدا میشود اهریمن وابلیس نام تازه اوست .
امروز من درکنا رمردمی زندگی میکنم که همیشه میخندند ومیرقصند حتی درمعبد خدا ونیاز یهمدیگر ندارند تا افسانه گویی باشند بی نیازی آنها وخنده ها ورقص آنها درمن یک رشک ایجاد میکند چرا نمیتوانم آنهارا بگریانم آنها حتی درسوگ مرده شان نیز نمیگریند شراب مینوشند لبخند میزنند ومیگویند " او جای بهتری رفته است " سیاه نمیپوشند روسری وتور سیاه بر سر نمیکنند آن دوران وحشتناک را تجربه کرده اند دیگر مایل نیستند به آن دوران سیاه برگردند . من به آنها غبطه میخورم در دموکراسی آبکیشان گم شده ام .پوسته از مغز جدا شده دیگر امکان اینکه پوست ومغز یکی شوند محال است ، محال . اما معنای تاریخ را رها نکرده م آنرا پیوسته زیر لب میخوانم .پایان / ثریا/ اسپانیا / جمعه 31مارس 2017 میلادی .