جمعه، فروردین ۱۱، ۱۳۹۶

حوای گنهکار

..... هیچ یادت هست ؟ 
توی تاریکی شبهای بلندت 
سیلی سرما با تاک چه کرد؟

با سرو وسینه گلهای سپید 
نیمه شب ، باد غضبناک چه کرد ؟هیچ یادت هست ؟

حالیا معجزه باران را باور کن 
وسخاوت را درچشم چمنزار ببین 
ومحبت را درروح نسیم .........." فریدون مشیری" شادروان 
-----
 من معمولا آنچه را که میبینم ، بخاطر نمیسپارم ، نیاز ندارم  که گناهی را ببخشم  چون آنرا بارها دیده ام .
آنچهرا که دیدم  از دیده ام  با اشکهاییم شسته میشوند 
وگناه را هنوز فراموش نکرده ام .

یک جمعه غروب بود که درکنج بیمارستانی تنها جان دادی ، آرزو داشتم مانند همه زنان خوشبخت یا بدبخت یا نیمه خوشبخت  که دم آخر کنار همسرشان مینشیند وهردو ا ز یکدیگر طلب بخشش میکنند ، کنارت بودم ودستهای لاغرو نحیف بدون خون ترا میگرفتم ومیگفتم که:

با رفتن تو منهم زنده نخواهم ماند !!! اما برعکس من به لندن رفتم تا آن چند سکه باقیمانده را به ثمن بخش بفروشم ودرانتظار بمانم تا بمن خبر بدهند تو آخرین نفس را کشیدی .

سخت است ، نه! چقدر سنگین دلم ،  حال هر جمعه هنگامیکه از فراسوی  مردمانی میگذرم  که آفتاب  عقل زندگی آنهارا روشن ساخته دردلم بتو لعنت میفرستم  که زندگی را درتابه سود وزیان  بالا وپایین میانداختی وسپس زندگی را سوزاندی ، 
درست یک عصر جمعه بود ومن هر جمعه  در زیر لب وبنجوا لعنت  کوچکی برایت میفرستم بخششی وجود ندارد  بدترین دشمنانمرا بخشیدم اما ترا نه ، چرا که دلم برای آن عشق نازنین میسوزد که بپای توو سکه های بی ارزش تو انداختم .

من بی تو ، همیشه بسوی وطنم میروم ووطنم را بی تو ترک کردم تا ازتو دورباشم ، هرچند امروز نمیدانم وطنم کجاست ؟!
چون هیچکس نمیتواند دور من مرز بکشد  وهیچکس نمیتواند راه عبور مرا ببندد. 
من در همه راههای بی شناخت  بی مرز  باران میشوم  وبر سر همه میبارم  من برای رفتن نیازی  به هیچکس ندارم .

من همان ولگرد آسمانیم ابدا راه را پیاده طی نمیکنم راهی را که دیگری برایم بسازد  تا فقط راه بروم من پرواز میکنم .
تو مرا نشناختی ، سرت گرم بود هرشب سرت با یک بطر ودکای ارزان قیمت گرم بود با چند پاچه ویک زبان دردکه عرق فروشی وبارها بتو تذکر دادم که درشان حضرت عالی نیست در یک دکه بایستید وخوراک لوبیای مانده را با عرق سر بکشید وسپس تلو تلو خوران خودرا بخانه برسانید درحالیکه چشمانت بسته بودند هیچکس را نمیدیدی تنها خیالات درسرت بزرگ وبزرگ میشدند ناگهان فریاد میکشیدی ، از من وحشت داشتی برای همین مرتب به نزد آدمهای گوناگون میرفتی که چشم به آن سکه ها داشتند اشک میریختی گریه میکردی واگر زن بودند سرت را میان دوپستان بزرگ آنها میگذاشتی  ، مادرت درکنارت اشک میریخت ومن با نفرت بتو نگاه میکردم .ترا با "او" با دیگری مقایسه میکردم چقدر حقیر بنظرم جلوه میکردی .

امروز عصر جمعه غم انگیزی است میل ندارم وارد خصوصیات زندگیم بشوم غیراز درد مضاعف چیزی عادیم نمیکند تو مرا دیدی که میغرم  وسپس از چشمان خشمگینم اشک سرازیر میشد وتو نیز میگریستی ، زندگی ما یک تراژدی بود .
بارها مرا دیده ای که چگونه  از بادها ترا نجات داده وکوبش تازیانه را بر اندامت دیده  وترا درآغوش همه جا میبردم  همیشه از تو باردار بودم ، وهمیشه یک بچه بزرگ نیز درکنارم بود وهمیشه مبایست ترا دوباره متولد میکردم .آه ای زندگی  ، ای عشق ،  ای آمیخته شده دریک قطره  ترا بشکل یک قطره آب فرو میریختم .

امروز دوباره همان ذکر هفتگی را خواندم وبیادم آمد آخرین لحظه ایکه ترا داخل آمبولانس میکردند تا به بیمارستان ببرند فریاد کشید آن سکه هارا بفروشید ، آن فرشهارا بفروشید .همه فروخته شدند یکی برای خانه ابدیت ودیگری برای سنگی که روی آن بیهوده نشسته ویک جعبه چوبی چند استخوانرا نگاه داشته است . ما ماندیم وگرسنگیها ، ما ماندیم تنهایی ، ما ماندیم  درمیان اقوام دزدان دریایی ، وخاموشیهای گوناگونی  که درراه نجات خود وفرزندانم  میافتم  همهرا آزمودم  خاموشی را گم کردم وچراغ دل خودرا روشن ساختم  همه چیز به ارامی گذشت  ومن دراین ارامش داشتم کم کم خودرا خاموش میساختم تا چراغ خانه روشن باشد 
زبانم که روزی پرده های قدرتمندی  را پاره میکرد اینک درکام خشکم جای گرفته بود  هستیم داشت از هم میدرید  با عقلم خلوت کردم  من واو بتنهایی راهی را یافتیم  اما اندیشه بدر را نیاموختم  امروز نیستی تا سر فرازی مرا ببینی ، نه لیاقتش را نداشتی !  نه .... بخششی درکار نیست ، الان که مشغول نوشتم دلم مانند یک تکه  سنگ مرمر درون سینه ام نشسته برای عشق میطپد نه برای تو .پایان
تقدیم به : میم . میم. ح . /
جمعه 31 مارس 2017  میلادی / 11 فروردین 1396 شمسی . اسپانیا .
------------------------------------------------------------------ثریا .
از دفتر خاطره ها