پنجشنبه، فروردین ۱۰، ۱۳۹۶

رنگهای بلدرچین

من این پرنده را خوب میشناسم 
وصدایش را شنیده ام ،
حال به آن عادت کرده ام  رنگ دیگری را نمیتوانم بخود بگیرم ، سعی دارم از خط سیاست بیرون روم وبه همان خواندن اخبار نم کشیده از هزار صافی رده شده اکتفا کنم ، اما گاهی دلم فریاد برمیدارد که :

چگونه میتوانی آن دشتهای سر سبز ، آن خاطرات شیراز وآن خانه های مخروبه پایین شهررا فراموش کنی ؟ چگونه میتوانی مارمولک های  کوچک وسبزی که بر دیوار کاهگلی همسایه بالا میرفتند از یاد ببری ؟ چگونه خانه ابراهیم وسکینه خانم را وآن کوچه بدبو وگلی وتنگ را از یاد میبری ؟  چگونه آن لاتی که هرصبح جلوی درب حمام میایستاد ورستم محل بود تا ترا میدید شال قرمزش را از گردنش باز میکرد ومیگفت :
لام ععلیکم بانو !!! وتو ترسان ولرزان از آن کوچه میگذشتی وتا سر خیابان میدودی  یک تاکسی بگیری وخودترا بخانه مادر برسانی ؟ آنجا امن تر بود .

چگونه سپور محله را که هر صبح با شیلنگ گلهای حیابان وکوچه هارا میشست  وبه هنگامیکه تو داشتی با پاشنه ای صناری ا ازکنارش میگذشتی  آب را متوقف میکرد وسلام میداد ومی ایستاد آهی میکشید ، تو لبخند زنان مانند یک پروانه بسوی محله دیگری پرواز میکردی ؟ 
چگونه میتوانی آقای بسکی دبیر جبر و مثلثات را فراموش کنی با آن سالک روی گونه اش وسر بی مویش با اینهمه همیشه لبخندی برلب داشت ودختران میگفتند مرد جذابی است !!

چگونه سر درس کلاس شیمی را فراموش میکنی ؟ دبیر شیمی از تو پرسید موهایت را با چی رنگ میکنی؟ سرخ شدی ، نشستی ، خندیدی وسپس دوباره بلند شدی بین پنجاه چشم که  به انبوه موهای سرخ شرابی تو مینگریستند فورمول آنرا دادی !!! 

نه! نمیشود اینهارا فراموش کرد درآن زمان مردان مرد بودند وزنان زن وانسانیت هنوز نمرده بود ومادر با چادری که بسبک زنان زرتشتی بر سرش انداخته روی جانماز مسلمانان نماز میگذارد ،  کاتولیکتر از پاپ شده بود .

زندگی رسم خوش آیندی دارد  وبال وپری که نامش خاطرات است  حال دراین گوشه ده کوره نشسته ای تا مثلا زن نان فروش بتو بگوید صبح بخیر سینیورا هوا عالیست هیچ کجا خورشید این چنین نمیدرخشد !! حتی در قلعه حیوانات .
اشکهایمرا سرازیر میکنم برای هیچ میگذارم که به راهشان ادامه دهند ، خوب میدانند چرا  فرو میریزند جایشان درچشمان من تنگ است .
نه سهراب خوب گفته بود  که زندگی چیزی نیست تا سر طاقچه عادت  از یاد من وتو برود .حال دارم تتمه جانی را که در پیکرم مانده مانند یک سکه بی ارزش برای "شاید" آزادی سر زمینم فدا میکنم .

روسها رفتند تا برگردند وبرگشتند خوشا بحال نوکرانشان . 
دولت فخیمه از اروپا خارج شد رسما ومن دلهره که بچه هایمرا خواهم دیدیانه ..... ای بابا دوسال کار دارد دولت بی بی سکینه میل دارد همه دنیارا با کمک همسرش ویا هوویش کاترین کبیر ببلعد او دلش برای دل زجر کشیده امثال تو نمیسوزد برایش مهم است که :
[ درکلاب[  بسته باشد ومحکم وصندوقها پر ولبریز ارثیه برای آیندگان وبازمازندگان قبیله وایکینکها ......

زندگی جذبه دستی است که میچیند :
زندگی نوبر انجیر سیاه  ، دردهان گس تابستان است ،
زندگی ، بعد درخت است بجشم حشره .........." سهراب سپهری"
پایان .
ثریا ایرانمنش " لب پرچین" .اسپانیا .30/03/2016 میلادی /.