افسرده ترم از نفس با دخزانی
کان نوگل خندان نفسی همنفسم نیست
صیاد ز پیش آید و گرگ اجل از پی
آن صید ضعیفم که راه پیش وپسم نیست
بیحاصلی وخواری من بین که دراین باغ
چون خار ، بدامان گلی دردسترسم نیست ..........شادراوان " رهی معیری"
باز با گریه بیدار شدم ، دیر هم بیدار شدم ، اندوهی شدید در دلم راه پیدا کرده بود ، نمیدانم چها دیدم ، درخواب وکجا رفتم، هرچه بود اشکی بود که برچهره من نشست .
نوشتن تنها چیزی است که مرا آرام میسازد ، نه میلی به صبحانه دارم ونه میلی به غذا اما باید بجنبم چون نشستن ونگاه کردن یعنی مردن .
حال وارد فصل دیگری میشویم فصلی که درآن باغ و گل وپیوند عشق است احساس من در بی تفاوتیاست در لابلای پیچ پیچ خاطرات تلخ که هنمیشه باد مخالف مرا باخود میبرد .
چه مظلومانه وچه نجیبانه دهانم را میبستم ومانند یک فرمانبر مطیع هرکاری را انجام میدادم برای صواب !!!
حال امروز حتی پرنده ای هم پشت پنجره اطاقم نمینشیند تا آشوب زندگیم را ببیند ، امروز هوا آفتابی است باآسمان ابری دیروز وفردا فرقی نخواهد داشت دیگرگرمی نوری نیست گرمی نفسی نیست در رویاها دیگر اثری از تفکر ونجابت نیست واین فصل دیگری است وسال دیگری .
نه بیاد پاییزم ونه زمستانی که مرا با خود به آسمان برد ونه بهاری دلکش که درراه است .
بیاد این بودم که آن روز ها مادر همسرم با ما زندگی میکرد دریک آپارتمان در طبقه پنجم با پنجاه وهفت پله که میباییست هرروز آنهارا طی کنم برای خرید آذوقه وبردن پسرکم به کودکستان وبردن مادر شوهر به دکتر وهر نیمه شب ساعت را کوک کنم که بیدار شوم تا داروهایش بدهم جنینی درشکم داشتم وبالا پایین رفتن این پله هابرایم خیلی مشگل بود آما پیر زن بیمار را نمیتوانسم بحال خود رها کنم وظیفه انسانی من مرا وادار میکرد که از او مواظبت کنم دخترانش ، پسرانش ، نوهایش به دیدارش میامدند اما نه برای دیدن او برای خوردن شام وپذیرایی گرم !!! همسر ؟ مست واز دنیا بیخبر تنها خرناسه میکشید .
امروز ....نه بهتر است ساکت بمانم ، بهتر است حرفی نزنم . اگر کاری انجام دادم بخاطر نفس عمل بود نه اینکه اجری بگیرم ،
تصویرها گرد مرا گرفته اند وبا آنها سال را نو میکنیم صدایی نیست تنها تصویر است .آنها دل به شب خوش کرده اند که از راه میرسند شام خوبی درانتظارشا ن میباشد وآن دیگری برنامه اش را طوری تنظیم کرده که همان روز به سفر برود ........
برایشان یک عید ویک جشن وجود دارد نه بیشتر .
در انتظار هیچکس نیستم .......
دل خوش مشرب ما داشت جوان عالم را
شد همان روزجهان پیر، که ما پیر شدیم
تن بدادیم به آغوش زلیخای جهان
راضی از سلسله زلف چو زنجیر شدیم
سالها گرد سر سرو چو قمری گشتیم
تا سزاوار بیک حلقه زنجیر شدیم .....صائب تبریزی
پایان .
ثریا ایرانمنش " لب پرچین " 18/03/2017 میلادی / اسپانیا .