دوشنبه، فروردین ۰۷، ۱۳۹۶

سر درگریبان

به راستی امسال بنفشه ها سر در گریبان بودند 
وبه راستی افسرده ودلگیر وغمگین .

آنها نیز از هوای من تنفس میکنند وبا من زنده هستند وبا من خواهند مرد /
در تمام این مدت  مانند یک انسان نیمه بیهوش به دیگران مینگریستم ، همهرا میدیدم هیچکس مرا نمیدید ، گویی از ورای یک ابر سیاه  چشم به عالم دوخته بودم .
هیچ چیز برایم مهم نبود وهنوز هم نیست تنها خواب بودم ودررویاها یم که بیشتر به کابوس های وحشتناک شبیه بودن غرق شدم.میل نداشتم چشم به روز به دوزم ویا صبح را ببینم 

بلند شو ، بلند شو ، هنوز زود است تن بمرگ دهی ، تنها آنهارا ازد ست دادی برایت مهم است ؟ 
نه ! ابدا برایم مهم نیست .تنها آمده ام وتنها خواهم رفت اما میل دارم با پاهای خودم بروم نه با دستهای کثیف وآلوده دیگران .

احساس میکردم دریک مکعب گیر کرده ام  یک چهار دیواری  یک گردش بطور مکعب  دریک زندان همه چیز بهم شباهت داشتند  بوی گند زباله ها ، بوی گند ریسایکلها  از عطرها تا پوشاک  بوی کند ماهیان  هورمونی  بوی گند پیاز  که هیچگاه گندیده نمیشدند  بوی سیر داغ خانه همسایه همه بو های خوب را تحت الشعاع قرارداده بودند /
به شیشه عطر خودم پناه بردم همه را روی پیکرم خالی کردم ، نه بی فایده بود آنها هم قلابیند وگلهای زیبای باغچه بدون بو! بدون هیچ عطری 
زمین گرد وکروی است  نه مکعب با دیوارهای بلند اما آنرا برایمان صاف کرده اند  با دیوارهای سیمانی وآدمهای قانونی .....
همه دچار بیماری گردش درفضای مجازیند ومن درسکوت روی صندلی نشسته باین هیاهوی بسیار برای هیچ مینگرم .

همه بیمارند وخود نمیدانند  همه دچار ( معروفیت لایک) شده اند یک صفحه روی فیس بوک یکی در جایی دیگر وسومی درفضای دیگر وچهارمی ....اوف حالم بهم خورد ومرتب هم تکرار میکنند که این دستگاهها از حضور جاسوسان سی آی آی ویا سایر جاسوسان بدورند !!! خود جاسوس خودشانند  . 

در خانه مسعود "ق" بودیم درساری خانه ای بزرگ مانند یک قصر ، یک پیانوی بزرگ درهال ورودی قرار داشت ، در باغ بزرگ زمین تنیس استخر وچهار حمام آب گرم تنظیم شده اطاق نهارخوری چیده وخانم داشت با کمک مستخدم ناهاررا درون اسانسور مخصوص میگذاشت  تا به به اطاق ناهار خوری برسد ، رفقا دراطاق بزرگ نشیمن جمع شده بودند ، از هر طبقه ای از خانمهای کوچه تا تیمسارها وحاجیان وعکس رهبر آیت ...بر دیوار میخکوب وداشت همهرا مینگریست ، دو منقل بزرگ آتش وچند میز برای بازی ....
تریاک را از کجا خریدی ؟ 
از همانجای همیشگی همان پسرک پشت سفارت برایم آورد 
چند ؟ 
لولی هزار پوند !!
نه ! تریاکش بد نیست البته سناتوری نیست اما خوب است ، بنشین ......
"من درفکر شهریه ترم آینده بچه ها بودم "
....
بابا تو هم مثل من میرفتی یک زن پولدار میگرفتی که الان .......
بقیه اش را درچشمان پر غضب او دیدم وناگهان فریاد کشیدم.....
از خواب پریدیم کجا هستم ؟ 
اوف چه خوب تمام شد آن دوران 
اما من تمام نشدم ونخواهم شد 
پایان دلنوشته امروز / ثریا / اسپانیا 27 مارس 2017 میلادی .