چهارشنبه، تیر ۱۶، ۱۳۸۹

چشمان شیشه ی

آنروز  که نگاهت ، روح مرا تیره ساخت

گریستم ، کدورت نگاهت بدان گونه بود که

لباسی سپیدرا به سیاهی بیالایی

نگاهی بود غریبانه

از دوچشم شیشه ای

ازآن دوچشم همیشه فروبسته

بمن فهماندند که  :

راه به بیراهه میرود

مهربانیها بخاک سپرده شد

مهر من ، پندار من ، سرنوشت من ،

زیر نبردی سنگین

آفتاب را فراموش کرد

به جز شهر غربت را

عزیمت ، راه گریزی نبود

بغیر دامن بیگانه

در مطبخ همسایه ، درکنار شله زرد پزان

بی مایه وبیخیال

عسل من ، از موم دیگری میچکید

خمیر تو ، سرشت تو

از سیاهی بود

چشمانت بمن گفتند که :

این راه به بیراهه میرود

.........

آه ....سرودی ناخوانده ام

در زمزمه تاریک شبستانی سرد

آ نچنان گریستم بر تارک زمین

که گویی ، زمین آبستن سیل شد

از پشت شیشه های کدر

به آبشار مصنوعی سبزی مینگرم

این هما ن اشک من است

که به سنگ فرش زمین میریزد

سر شاد ، گویی دلی میطپد

در سینه یک عاشق

باد هراسان گذر میکند

بی آنکه به ویرانی آشیانه کبوتران

بیاندیشد

.......

نه فانوس ، نه شمع ، نه چراغ

ومن به دنبال » آدمی « میگردم

در پرتو ماه

ضربه ها به در میخور دند

از پشت شیشه های کدر

به آسمان آبی مینگر م

ماه درلابلای پیچکها پنهان است

وانسانها گم شده همانند بره موسی

آهای .....باده نوشان شب

زنجیرهایتان باز است ، اما

پاهای ما بسته و....خسته

درختان سر میجنبانند ، متفکرانه

آزادی ، زیباترین تجسم زندگی

وچه جانهایی کمه در پای نام تو قربانی شدند

.........ثریا/ اسپانیا/ چهارشنبه .......هفتم جولای

.............

صلیبم را به سینه ام آویختم تا بگویم که خود صلیب زندگیم را

به دوش میکشم ، تا به اخر.

 

 

هیچ نظری موجود نیست: