آنروز که نگاهت ، روح مرا تیره ساخت
گریستم ، کدورت نگاهت بدان گونه بود که
لباسی سپیدرا به سیاهی بیالایی
نگاهی بود غریبانه
از دوچشم شیشه ای
ازآن دوچشم همیشه فروبسته
بمن فهماندند که :
راه به بیراهه میرود
مهربانیها بخاک سپرده شد
مهر من ، پندار من ، سرنوشت من ،
زیر نبردی سنگین
آفتاب را فراموش کرد
به جز شهر غربت را
عزیمت ، راه گریزی نبود
بغیر دامن بیگانه
در مطبخ همسایه ، درکنار شله زرد پزان
بی مایه وبیخیال
عسل من ، از موم دیگری میچکید
خمیر تو ، سرشت تو
از سیاهی بود
چشمانت بمن گفتند که :
این راه به بیراهه میرود
.........
آه ....سرودی ناخوانده ام
در زمزمه تاریک شبستانی سرد
آ نچنان گریستم بر تارک زمین
که گویی ، زمین آبستن سیل شد
از پشت شیشه های کدر
به آبشار مصنوعی سبزی مینگرم
این هما ن اشک من است
که به سنگ فرش زمین میریزد
سر شاد ، گویی دلی میطپد
در سینه یک عاشق
باد هراسان گذر میکند
بی آنکه به ویرانی آشیانه کبوتران
بیاندیشد
.......
نه فانوس ، نه شمع ، نه چراغ
ومن به دنبال » آدمی « میگردم
در پرتو ماه
ضربه ها به در میخور دند
از پشت شیشه های کدر
به آسمان آبی مینگر م
ماه درلابلای پیچکها پنهان است
وانسانها گم شده همانند بره موسی
آهای .....باده نوشان شب
زنجیرهایتان باز است ، اما
پاهای ما بسته و....خسته
درختان سر میجنبانند ، متفکرانه
آزادی ، زیباترین تجسم زندگی
وچه جانهایی کمه در پای نام تو قربانی شدند
.........ثریا/ اسپانیا/ چهارشنبه .......هفتم جولای
.............
صلیبم را به سینه ام آویختم تا بگویم که خود صلیب زندگیم را
به دوش میکشم ، تا به اخر.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر