چهارشنبه، تیر ۲۳، ۱۳۸۹

تنها مسافر

بی معادلی در قاموسی ، بی هیچ اشارتی به مصداقی

غریوکش شوریده حال را غربتگیر میکنی

چون با غرور همراهی وهمزبان

خودبه پژواک غریوی رها تر بدل میشوی

..........از شاملو وبرای شامو..........

خورشید با بالاترین نقطه اوج خود رسیده بود ،  گرما کلافه میکرد

اتوبوس با بی خیالی راه همیشگی را میپمود چشمانم را بستم دراینجا

نبودم ، درقرن نوزدهم دریک شهر کوچک وغریب درقطاری میرفتم

درکنارم دریای آرام خانه های کوچک مرطوب وتاریک.

چشمانم را گشودم اتوبوس همچنان دور شهر میگشت از ساحل دور

شده ودریک سر بالای وز وز کنان پیش میرفت ، سر برگرداندم

به چهره همسفرم نگریستم ، یک مجسمه ،  یک چهره با خطوط

بی تفاوت سرم گیج میرفت کجا بودم ؟ از مسافر بغل دستم پرسیدم

به کجا میرویم ؟ پرسید به کجا میخواهی بروی ؟

میدانستم که در پایین یک تپه خانه ی دار م وآبشار مصنوعی کوچکی

بر بالای صخر های سنگی به پائین فرو میریزد ، میدانستم که دربالکن

خانه ام باغچه بزرگی در ست کردم ، اما حالا کجا هستم ؟ این اتوبوس

بکجا میرفت ، صدای زنگهای کلیسا بلند شد ، گویا ساعت را اعلام

میکردند  ، چه ساعتی است ، نگاهی به مچ خالیم انداختم ؛ نه ساعتم هم

نبود میدانستم که راه درازی را پیموده ام حال خسته ام آه ...اتوبوس

رسید ، آبشار نمایان شد اما اتوبوس همچنان بدون اینکه توقف کند ،

به راهش ادامه داد وهنوز دور شهر میگشت ، کسی نبود ، هیچکس

من تنها مسافر اتوبوس یودم وداشتم جاده های ناشناسی را میپیمودم !

هوا بشدت گرم بود کاش میتوانستم پیاده شوم ،دهانم خشک ، خسته ام

چه ساعتی است ؟ کجا هستم ؟ کجا میروم؟

...........ثریا / اسپانیا/ چها شنبه .............

هیچ نظری موجود نیست: